"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

11/30/09


من وقتی خوابم خوشحالم؟

مشترک گرامی

دسترسی به زندگی امکان پذیر نمی باشد

11/27/09


من خسته ام

خوابم میاد

فقط به این احساسم احترام بگذار

ادمها ی اطرافم دست نیافتنی

هستند

کلا همه ی ادمها

چرا اینقدر دست نیافتنی هستید؟؟



می ترسم

از اینکه شاید زنده باشه

اخرش یک روزی از شیشه در بیاد

11/25/09


کر شدن خوبه

برای یک مدتی جز همهمه چیزی نمی شنوی


کسی هم حرفی ندارد که بزند برایت
دیگر دیوار هم نیستی
کلا نیستی

هستی؟؟؟؟؟؟

جمیعا به این نتیجه رسیدند که شخصیت من خیلی شبیه شخصیت اقای طراحی هست
من به این نتیجه رسیدم که کلا و وجودا نمی خوام وجود داشته باشم

11/21/09


من در این حال هستم


پرسید تا حالا دوست پسر داشتی؟

در جوابم گفت :هوم ...اره..معلومه..تو هیچ وقت نمی تونی کسی را دوست داشته باشی




گفت:که کاشکی با پدرش رفته بود تهران

رشته اش و هنرستانشو و ادمهاش را عوض کرده بود

می رفت یک جایی که هیچ کس ازش پیش زمینه ی قبلی نداشته باشه

تا بتونه عوض بشه

و از خودش متنفره چون نمی تونه اینجا عوض بشه

و از دوستها و همکلاسی ها متنفره چون فکر می کنه بودن اونها جلوی

عوض شدنش را می گیره
گفت:من دلم یک پسر می خواد
فقط برای اینکه باهاش حرف بزنم

بعد از حمام یک گوش کر پیدا کردم
فعلا تا زمان نامعلومی یک دریا دارم توی گوشم

11/20/09


یوهو

من همیشه اینجا هستم

گفت تو اول خودت را نقد می کنی بعد
عذاب وجدان می گیری

روزهامون وحشتناک مثل هم شده

پشت سر هم تقلید شده
دنبال یک اتفاقیم
بیشتر امیدواریم ملیکا با دوست پسرش ازدواج کنه
تا حداقل بریم عروسی

من حامله ی چیزی هستم که نمی دونم چی هست
و:مردن به این شکل فرای فوق العاده هست

چطور می تونی بشینی و گوش بدی به
چیزی که وجود نداره؟

11/14/09


همه تنها هستند


پدرش تصادف کرد تا دم مرگ رفت و برگشت

اون یکی پدرش 4 سال پیش مرده بود و نشسته بود و برام گریه می کرد

و من توی راهروی مدرسه می دویدم

از چی فرار می کردم؟

11/10/09
















برای هیچ کس

در حال گم شدن بودم
کویر جای خوبی هست برای مردن
















GaVKHOONI





...........The River's end

11/6/09


Do u see

what I

can

See?


خانم عکاسی گفت :تو انگار زیادی فکر می کنی به همه چیز

نمی شد بهش گفت:من فقط می خوام نباشم

حرفهای قشنگی می زد و می نوشت

همه اش مال کتابها بود

نامرد حتی یک واو هم عوض نمی کرد

دلم برای هردو تا تون تنگ شده

گفت:خر خودتونید! می دونم چرا دستبند سبز بستید

دفعه ی دیگه پدرتون را در میارم

توی مدرسه ی ما از این خبرها نیست