"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

6/25/13


می تونی اماده بشی
 که خوت را یک جای دوری
به خاک بسپاری

6/20/13



هر عصر کنار مادی راه می روم و
فقط به خودم می گم
مهم نیست
مهم نیست 
مهم نیست
مهم نیست
مهم نیست
مهم نیست





6/16/13

سرجای خودمون نیستیم

"I have packed myself into silence so deeply and for so long that i can never unpack
myself using words.when i speak,I only pack myself a little differently."
هفتاد جفت گوشواره

داستان با میم شروع می شود
میم با موهای مشکی مجعد پوست طلایی
و چشمهای قهوه ای درخشان
میم با خنده های دلبرانه و لحن صحبتی که با مردان جوان 
ظریف و ملایم و جذاب می شود
تمام مردها عاشقش می شوند و از رفتارش پیداست
که  این زن است که همه چیز را عوض می کند
ومن می روم پایتخت با نیت مادرترزاوارم
که لابد نجاتش دهم
بنشیم جلویش و فقط حرف هایش را گوش کنم
و اشک های نیامده اش را بشمارم
با هم غذا بخوریم راه برویم
و میم فقط حرف بزند


و سه روز بعد فقط به خوابیدن و خواندن می گذرد
و نگاه کردن برادر و همسرش وقتی 
که همدیگر را بغل می کنند
بعد از ان نقش مادر ترزا با خواهر بزرگ بودن عوض می شود
می شوم خواهر ت ده ساله
با موهای طلایی و چشم های خاکستری
ت که پیانو می زند 
لبخند خجولانه ای دارد
و می شود تا اخر عمر خواهر بزرگش بود
داستان با اعلام رئیس جمهور منتخب تمام می شود
با چمدان بستن و نشستن در اتوبوس 
با این احساس ته غده ی اشکی ام
که دیگر نمی خواهم به نصف جهان هم برگردم



6/8/13


لا به لای کوچه های نصف جهان
سکوت سبز رنگ درخشانی خوابیده

she cant see the landscape anymore
its all painted in her greif


...



Florance and the machines 

6/6/13


اطمینان ندارم در بیست سالگی چه تصوری باید از زندگی داشت

 باید اینگونه سرسختانه به ان چسبید؟

تا ابد ابد به احساس ارامش و امنیت میان خانواده خو کرد؟به نقطه ی سکون؟

به ترسیدن و فرار کردن و پناه بردن به میان دیوارها؟






Happy B-day miss G!