"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

5/7/17

تصمیم می گیری به هیچی عادت
کنی


و من نمی تونم بهت
بگم که سخت ترین کار دنیاست
دخترجان
عادت کردن به این هیچی


بلی بلی
همون طور 
که خدمتتون عرض کردم
قبلا
همه چیز
در 
"حد تف"
هست که
خودتون 
بهش 
اشاره کردید
دوشیزه جی با بینی سرماخورده
و چشم های بادکرده
و کوهی از دستمال کاغذی 
تلاش می کند
کتاب بخواند 
و آرزو می کند
که کاش می شد جایی
دفن شود
و همین صدای باران و تگرگ
تا ابد ادامه پیدا کند



میم برمی گردد به نصف جهان
و شین
و شاید ف 
و من کمتر از هرزمانی می توانم باشم

تبعیدیان سودایی




پ.ن:"آخرین بار به زادگاهت بازگشتی ،به آغازگاه ،تا بدانی که راه دیگری را می شد برگزید
"  و زندگی می توانست جور دیگری باشد
چطور می شه
چیزی را نگه داشت
که از اول هم مال
خودت نبود؟



این نهایت تلاش
برای اینکه وارد زندگی شخصی
طرف نشوی
به احساس ها و فکرهایش
دسترسی پیدا نکنی قابل تقدیراست
خصوصا این موضوع
که اسمش می شود
احترام گذاشتن
 از بقیه ی قسمت هاجالب تر است



و بادی
که همچنان برمی گردد به عقب
هنوز تکه های بزرگی 
از گذشته را حمل می کند





P.S:A man of glass
Awaits his days
A man, a man
Without a cause
A gaze