"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

8/24/10

اون دختر بی تربیت روراست رک
خیلی وقته سیگار می کشه
به کولی اش و مانتواش یک عالم دگمه ی رنگی دوخته
از گوشش پر اویزون می کنه
و اسم پسرها و کافه ها و ادمها را ردیف می کنه


فکر می کنم ما کلی تشویقش می کنیم
به خودمون می گیم که اون یک هنری کامل شده
چشمهامون گرد می شه از میزان ارتباطات اون با سایر افراد



اقای طراحی لبخند می زنه
می گه:شماها خیلی در گیر ظاهر شدید

می دونی؟
فهمیدم کنار گذاشتن نقاشی و طراحی و هر نوع کار عملی هنری

هیچ ربطی به احساس های فلسفی و شلوغ و بزرگ نداره

فقط برمی گرده به این موضوع که من می ترسم

از اینکه چه اتفاقی باید بیافته

8/23/10


جالبه
پسری که در زمان های مختلف به عنوان
جوجه.فسقل.پسر دبیرستانی احساساتی و در اخر برادر
نگاهش می کردی

تو را دوست داره از یک نگاه دیگه

خوب
این هم از اتفاقی که تو می خواستی

حیف که فقط بلدی بخندی و تعجب کنی

8/19/10


بدجوری احساس تنهایی می کنم


شاید حق ندارم!؟

هفده سالم هست
احساس می کنم دوبرابر حد معمول زندگی کردم
اما خالی هستم

با دوست ایران امده می روم کافه
به حرفهایش گوش می دهم
و امیدوارم این لحظه تا اخر عمرم کش بیاید

و بعد دیگر حوصله ی دست زدن به هیچ کتابی را ندارم
فقط روی صندلی می نشینم
و نور و پرده و هوا را تماشا می کنم
روی نیمکت پارک می نشینم
و تنهایی ام فشار می اورد



بابا فکر می کند هوایی شده ام
و مامان فکر می کند فقط به خط چشم و لاک مشکی فکر می کنم


بلاخره اتفاقی توی زندگی ام افتاده
خیلی کوچولو
شفاف
اتفاقی که به نظر می اید نمی خواهد ادامه ای داشته باشد
دفتر انشاهای قبلی را که نگاه کنی
متوجه می شی که به طرز غریبی
از پنجم ابتدایی تا اخر راهنمایی
شعار زده بود ه ام



مطمئن نیستم
اما اون دوره باید ادم غیر قابل تحملی بوده باشم


اخه یک بچه ی فینگیلی از جنگ و بدبختی و زلزله
یا حتی تولستوی و داستایوفسکی و فلسفه و تاریخ چی می فهمه؟



به خیال خودم جنگ و صلح می خوندم اون زمانها

:D

8/10/10


دارم روی این موضوع کار می کنم
که داخل کدام خیابان ها می شود بطری اب به دست گرفت
اب خورد
ادامس جوید
و شکلات میل کرد




ایام ماه مبارک رمضان است
باید به پیشواز رفت



من اینطوری به پیشواز می رم
ولم کنی وسط خیابون ساندویچ هم می خورم



چه باک!؟

:D

فکر می کنم 6 روز پیش پیاز خرد کردم


احساس می کنم هنوز دستهام بوی پیاز می دهند


جدیدا به بو حساس شدم شدیدا

توهم بویایی پیدا کردم


محتملا

8/8/10


من دوباره تف شده ام

بی توجه هستم به صحبت های بقیه
از صبح تا عصر تنها هستم
وقتی هم با بقیه هستم
نه میل حرف زدن دارم نه شنیدن


گاو بزرگی هستم

مایه ی تاسف هست که الان فهمیدم

با اقای طراحی کتاب هنر مدرن می خونیم

مثلا بحث می کنیم

اما در واقع هیچی نفهمیدیم

ملیکا فقط چشم و ابرو میاد و کلمات بزرگ تف می کنه بیرون

فهیمه فقط دلش می خواد یک سیلی بزنه توی گوش ملیکا

از فرید باید درخواست کرد صحبت کنه

صدف فقط ساکته

من فقط یک مشت اسم بلدم و یک مشت کار فقط دیده ام





اقای طراحی لبخند می زنه


نمی فهمه که ما چرا نمی فهمیم
سمر طلب کار همه هست
و فهیمه منتظر یک پسر باحال هنری
تند تند درس می خونه و تست می زنه
و من تاریخ ها و وقایع کتاب های مختلف را با هم مقایسه می کنم
و همه اش در حال خوندن هستم
چه درس و چه کتاب معمولی و گیجتر از همیشه


خسته شدم

و تو هم داری می ایی ایران

احتمالا یک مقداری عوض شده ام


مهم نیست

از روش این زندگی خسته شده ام


بدجوری منتظرم

8/7/10


یک مدت زیادی طول کشید تا من بلاخره فهمیدم
که به من ربطی نداره بقیه ی ادمها خصوصا
دخترها چه طوری برای بیرون لباس می پوشند
ارایش می کنند یا رفتار می کنند

8/1/10

من همیشه یک هیولا بودم خودم متوجه نمی شدم
اروم اروم چیزی مثل زهررا می ریختم روی روح ادمها
یواشکی و اروم و اروم زجر می کشیدند
از اون زخم های کوچولو که کنار هم می نشست و یک ناراحتی بزرگ را به وجود می اورد
انوقت همچنان برای همه فرشته بودم
زیادی همه فکر می کردند خوبم
به حرفهاشون گوش می کردم در حالی که حوصله ام سر می رفت
پشت سرشون کلی با خودم می خندیدم
انوقت اونها از صمیمی ترین دوستانشون جدا می شدند
در حالی که من همچنان همون دختر خوبه ای بودم که بحثم
از بقیه ی ادمهای دنیاشون جدا بود
از بس فهمیده بودم
از بس گوش می دادم
از بس هیچی نمی گفتم
مطلقا هیچ چیزی که اونها را ناراحت بکنه
انوقت لابه لای حرفهام توقعاتم می زد بیرون
هیچ وقت نفهمیدند
نمی تونستند بفهمند؟
که یواشکی و اهسته دارند ناراحت می شوند
دارم به نور فکر می کنم به نوری که بتونم تویش ذوب بشم
ادمهای دور و برم مطلقا وجود خارجی ندارند
ازشون متنفرم چون هیچ تاثیری توی زندگی من ندارند
فقط خودم هستم
که مطمئن نیستم هستم
بدنم مال خودم نیست
شاید خودم هم نیستم
چه اهمیتی داره؟
دلم می خواد حرف بزنی
فقط تعریف کنی
شاید تو هم خسته شدی از اینکه من همه اش نوشتم
تو هم بنویس
فکر می کنم یک جای قلبت گرفته
بدجوری هم گرفته
من خسته ام
شاید هم خالی ام
احساسی که همه ی ادمها داشته اند و دارند
اما هیچ وقت از حرفهای تو خسته نمی شدم و نمی شم
البته اگر می گذاشتم که حرفی بزنی
توی 17سالگی نمیشه یائسه شد؟؟
مثل این هست که انگار دارن ستون فقراتم را از گوشت جدا می کنند
یاد قصابی می افتم