"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

6/28/11

برای زندگی کردن با مامان
فقط کافی بدونی که مواد و لواز بهداشتی و شوینده
توی کدوم کابینت هستند






:D

گفتم:تو اخرش اینهمه وقت هدر دادی
انرزی گذاشتی
که چی؟اخرش که نبردنت تیم ملی
بهتره تمومش کنی
برو دنبال رشته ات
تا حداقل دامپزشکی که دوست داری قبول بشی
گفتم می دونم نامنصفانه هست
درد داره
اما زندگی کردن توی اینجا خیلی وقتها
یعنی انتخاب و علاقه ی اصلی ات را بگذاری زیر پا
فقط برای اینکه حداقل
سایه ی زندگی را داشته باشی






چشمهاش پر از اشک شد
گفت خمیازه کشیدم اینطوری شدم



:(((

به همدیگر نگاه کردیم
لبخند زدیم
اون به جلو خم شد
پرسید خوبی؟اوضاع چطوره؟
عقب رفتم و به کاشی ها تکیه دادم
دستهام را توی جیب شلوارکم کردم
گفتم هوم!دارم سعی می کنم

اون هم به کاشی ها ی توی اینه تکیه داد
گفت:ناراحت نباش!من هم دارم سعی ام را می کنم

جلو رفتم که دقیق تر ببینمش
اون هم اومد جلو
چشمک زد
بعد دیگه نبود
واقعا مسخره است که هرروز ارزو می کنی
که فردا زودتر تموم بشه
همه اش منتظر هستی که فردا تموم بشه
هنوز امروزت را تموم نکردی
فردایی را شروع نکردی و امیدواری فردایی نباشه
من شبیه کی شدم؟
دارم از روی همه چیز می پرم و زندگی ام پر از حفره هست
پر از حفره هایی از روزها

6/23/11

I'm miss G
I'll Have a great exam on Thursday...
and all i can think about right now is that i'm
desperately in need of new earrings...

whats the connection between them??
i have no idea, they dont even start with a same letter...:D





دایی سوم
یک جوری حرف می زد که انگار با یک هیولا ازدواج کرده بوده
بعد کم کم می فهمی پشت اون نقاب خانواده ی خوشبخت و ثروتمند
و همه چیز دار و به همه چیز برس دختر دایی ها
یک عالم غصه و درد و ناراحتی هست

بعد هی حرف می زنند و می زنند و می زنند
و تو خجالت می کشی از این حرف ها

چون فقط زن دایی یادت هست
که بعد از مهد کودک می امد دنبالت
برایت کلی چیز می خرید
به کپه ی در هم ریخته ی پلو و مرغ و ماست
دست نخورده توی بشقابت فقط می خندید
یخمکی که اجازه خوردنش را نداشتی دستت می داد
و دختردایی ات را مجبور می کرد
مشقش را زود تمام کند و با تو باربی بازی کند
می بردت استخر
بهت یاد داد اهنگ تولد را با پیانو بزنی
و




دیوارها بیشتر و بیشتر دارند می ریزند پایین
یک موقعی فکر می کردم چرا هیچ اتفاقی نیست
خوب این هم اتفاق بچه
زن دایی هیولا

از این بهتر؟؟


:D

می دونی؟
من داشتم کلمات را دوره می کردم
بعد اسم دیگه ی نارنج را خوندم
بعد به ترنج رسیدم

بعدا یاد قصه ی نارنج و ترنج افتادم
که یک داستان محلی ایرانی خالص هست

بعد یاد بعد از ظهرها افتادم که مادربزگم
و من وتابان کنار هم دراز می کشیدیم
بعد مامان جون قصه تعریف می کرد


بعد من یاد یک کتاب قدیمی افتادم به اسم مکر زنان
که پر از قصه های عامیانه ی قدیمی در مورد زنهای باهوش بود
:دی

و یاد قصه ی دیگه ی مادربزرگم افتادم
یک مردی می خواست بره مکه
از زنش خواست تموم اون دو ماه که اون می ره و بر می گرده روی پشت بوم
منتظرش بشینه
زنه فقط تا مدتی که مشخص هست از دور اون بالا می شینه
بعد چندتا چوب بر می داره رویش یک چادر سوار می کنه
و می ره دنبال کارش
حاجی که بعد از 2ماه بر می گرده می بینه فیگور سیاه رو روی پشت بوم
به خودش می گه عجب زن وفاداری بین از بس که اونجا نشسته مثل چوب خشک و لاغر شده

:دی

کلا یاد مادربزگم افتادم و قصه ها که خیلی دوست دارم
و قصه قصه و قصه...می تونم محقق در امور ادبیات داستانی بشم
ادبیات داستانی گذشته

بد فکری نی



خوشم فکر کنم

:))))))))):





برای شین

...I know a sad little fairy;
she is living in a remote ocean.
And she is playing her heart
into a wooden flute
A sad fairy who dais every dusk.
She is reborn the day after
right at the dawn
from a slight kiss.


:))





این روزها بیشتر خودم داستانها را به وجود اوردم
دیدم نمی تونم تا اخر فقط صبر کنم تا داستانها برایم اتفاق بیفتند
خوب می دونی؟
اگر قبول نشدم قول بده تو هم مثل بقیه
فکر نمی کنی من یک احمق بی سواد هستم



:D

روزهای مقدس کنکور به روایت دوشیزه جی ن

1-من می پرسم بچه ها درس خوندید؟
و با فوج غرولند غرغر نق نق و اه و ناله روبه رو می شوم

2-اون هر شب با گریه با مشاورش حرف می زنه

3-اون می گه من هیچی نخوندم بعدا معلوم می شه
از سال سوم 4-5باری کتاب ها را دوره کرده

4-به اون می گم من چندتا اشکال داشتم می تونم بیام از تو بپرسم؟
می گه باید برنامه ام را چک کنم وقت ازاد پیدا می کنم یا نه

5-من سر کلاس ادبیات وقت تست خوانی یکهو می زنم زیر گریه
اونقدر به هق هق می افتم که استاد می ترسه و تا دم در دستشویی دنبالم می یاد

6-به مامانم می فرمایند که خوبه موهای من کوتاهه
چون توی این دوره دخترها ریزش مو پیدا می کنند دسته ای

7-استاد ادبیات داد می زنه شماها خیلی به خودتون مغرور شدید
حالا که اینطور شد کنکور قبول نمی شوید! این خط این هم نشون

8-اون عکس تموم استادها را داخل گوشی اش کنار عکس دوست پسرش
در فلدری به نام نفس ذخیره کرده

9-مامان می گه اصلا اصراری نیست عزیزم! کنکور که تنها راه زندگی کردن نیست
فرداش می گه اگر رتبه ات خوب نشه اصلا جالب نیست

10-اون من را تهدید می کنه که به مامانم زنگ می زنه
و گزارش می ده که همایش ها را اسم ننوشته ام

11-معلوم می شه نفر اول تجربی کشور با ترازهشت هزار در تمام
کنکورهای کانون تقلب می تنموده اند

12-پسر کارنامه ی سنجش را نشون من می ده با رتبه کشوری 1
می گه می دونم جی!الان دلت می خوادمن را کتک بزنی
می گم نه نگران نباش شما!من دلم می خواد یکی خودم را کتک بزنه

13-استاد عربی توصیه می کنند که بعضی وقت ها بهتر است
خود را سنگین نگه داشته و تست را رها کنیم

14-مامان اون زنگ می زنه به کانون تا مطمئن بشه دخترش رفته کلاس

15-مامان اون مرخصی می گیره 2هفته مونده به کنکور تا در خانه باشند

16-من هرشب حوالی نصف شب از خواب می پرم تا توی تختم بشینم
و به خودم یاداوری کنم که اصلا مهم نیست! اصلا مهم نیست !فوقش این هست که قبول نمی شوم


17-اون به مامان توصیه می کنه که روز اخر نگذارند من از خونه بروم بیرون
چون یا تصادف می کنم یا مسموم می شوم


:D


از منی که هنوز نمی دونم چه کار می خوام بکنم
انتظار دارند با کنکور دادن مسیر زندگی ام را تعیین کنیم




احمق ها

6/17/11


این روزها قرار هست که بگذرند
حال وجود ندارد
همه اش اینده و گذشته هست
اینده که عملا نامعلومه

می مونه گذشته


من گذشته را نشخوار می کنم

و دلم می خواد جیغ بکشم

ولی حتی نمی تونم دهنم را باز کنم

دنیا همچنان سفیده
بدون سایه ی سبز
جدیدا سرد هم نیست
فقط برف می یاد
برف گرم


:(((
Can you hear the drums Fernando?
I remember long ago another starry night like this
In the firelight Fernando
You were humming to yourself and softly strumming your guitar
I could hear the distant drums
And sounds of bugle calls were coming from afar
They were closer now Fernando
Every hour every minute seemed to last eternally
I was so afraid Fernando
We were young and full of life and none of us prepared to die
And I'm not ashamed to say
The roar of guns and cannons almost made me cry
There was something in the air that night
The stars were bright, Fernando
They were shining there for you and me
For liberty, Fernando
Though I never thought that we could lose
There's no regret
If I had to do the same again
I would, my friend, Fernando...

6/14/11


بد نبود اگر دختری با گوشواره های مروارید


دوستم می بود




:(
می دونی؟

فکر می کنی این وبلاگ نویس هایی که من طرفدارشون هستم
خوشحال می شوند اگر بدونند من به اندازه ی
ویرجینیا و و سیلویا پ وپل ا و جین ا و هوراکی م بهشون علاقه دارم؟

نه اینکه دیوار مهمی باشم ها
نه!کلا به ذهنم رسید





پ.ن:شین این کامنت ها باز هست برای اینکه تو ی چی بگی
چون من از بس با خودم حرف زدم خسته شدم

مشکل تو این هست که زیادی کتاب می خونی
زیادی به تصاویر و داستانها و کلمات فکر می کنی
زندگی هیچ وقت توی کتاب ها اتفاق نمی افته



اون زن باهوشی هس
ولی مطمئنن زن باهوش موردعلاقه ی من نی



:|

می دونی؟
تقصیر من نبود که ابم توی یک جوب نمی رفت با معلم ها
و نمره ی عملی ام پایین بود

خانم طراحی 2که عملا بعد از عید به خودش زحمت نمی داد
همون نگاه معمولی و بی نظری که می کرد را بکنه
چون نمی تونستم مثل احمد وکیلی استادش توی دانشگاه تهران کار کنم
خطم و طراحی ام فرق می کرد

خانم عکاسی
تحقیق های دور و درازم را تشویق می کرد و می گفت معلومه حسی کار می کنی
برای همین معمولا عکس ها خوب نبود چون من تو حس نبودم حتما
نمی دونم چرا من را هم می خواست برای خودم توجیه کنه

خانم کارگاه گرافیک که درگیری داشت
که مثل یک گرافیست فکر نمی کنم
بعد هم سر جشنواره روی مخم یک پیاده روی حسابی کرد

خانم تصویر سازی
که سر کلاسش عملا یک دیوار بودم
چون افتاده بودم به تقلید کردن
و کارهام سایه ای لوس و بی معنی و بی روح
از کارهای بقیه بود

خانم خط در گرافیک و صفحه ارایی
در مورد موضوعاتی که انتخاب می کردم
باهام کلنجار می رفت همیشه

اره خلاصه دخترم!یکجورهایی جهنم بود
و گیر افتاده بودم توی کارهای تشویق شده و عالی بقیه
و یک مشت سایه تولید می کردم
به عنوان اثر هنری چون کارهای خودم بدرد نمی خورد


همه ی اینها با احتمال مطمئنانه از این گفته شد
که شاید واقعا کارهای شخصی ام هم ارزشی نداشتند




من الان دوشیزه جی هستم.در نقش مادربزگ
در حالت نشخوار خاطرات

6/13/11

حرفهای مهم تری داریم بزنیم نه؟؟

بابا سس خرید
من روی سیب زمینی های عزیز ریخت
من خورد
من به مرور متوجه شد که داره حلقش می سوزه
من به سرفه افتاد
من به اشک ریختن افتاد
من هرچی اب خورد دردی دوا نشد
من تا نیم ساعت سرفه می کرد و اب می خورد
من تنها بود

من به قوطی سس نگاه کرد
من عکس فلفل قرمز دید
من کلمه ی تند را خوند
من تصمیم گرفت تنبلی را کنار گذاشت
و خودش برای خرید رفت


من تصمیم گرفت سس را برد تهران برای برادر
برادر هم تند خورد هم سس خورد


من گفت:شوخی که نیست
540گرم سس توی اون قوطی هست

یکی باید حتما خورد
من نبود فعلا


:0

من الان شبیه کسی هستم که
روز جمعه هفت ساعت تموم با دختر دایی اش
خندیده و حرف زده اونقدر که گلوش گرفته
بعد روز شنبه با دیدن پارازیت اونقدر گریه کرده
که چشمهاش باد کرده
بعد روز یکشنبه از شدت درد پریود
می خواسته موهاش را بکنه
بعد روز دوشنبه فهمیده مسافرت کجا می خواد بره
و از خوشحالی بالا و پایین پریده




روزگار عجیبی دخترم





:((((((((:
دیدی؟
22هم هیچ اتفاقی نیافتاد
ما رفتیم بیرون
سی و سه پل و انقلاب
و دروازه شیراز
هیچی



نتیجه این شد که یک ساعت تموم
مامان را تحمل کردیم
که حرفهای خیلی نازیبایی به ملت همیشه در صحنه نسبت داد
بعد کلی غرغر کرد
بعد کلی یاد گذشته ها افتاد
بعد کلی دل سوزوند برای اونهایی که زندان هستند
بعد عکس بچه های نسرین ستوده را سرچ کرد
بعد اخبار دید
بعد ...کلا روز نحسی بود؟؟!!!!؟؟؟؟




:D

6/7/11

یک حسی به من می گه
که نباید بعد از قورمه سبزی
هندوانه میل می کردم




:D

6/6/11


Im 18 now!



and im scared ...














پ.ن:صبح شش تا پونز از نقاشی های بالای تختم افتاده بودند روی ملافه ها
به رسم هر روزقبل از بیدار شدن رو به دیوار چرخیدم تا مراسم خداحافظی از تختم را انجام بدم
بعد مجبور شدم پونز در بیارم از پایم
صبح 18سالگی ام یوخته دردناک بود:دی

6/2/11


از جمله فعالیت های قبل از کنکور
گشتن دنبال قیمت کتاب کودکان


Shin is...

امروز
خانمه با اون چادر سیاهش صورت ترگل و ورگل و زبون چرب و نرمش
گیر داد به حجاب من
و شروع کرد به حرف زدن در مورد حجاب
و ایه و حدیث و تفسیر و دلیل و مدرک اورد
و هی حرف زد و حرف زد و حرف زد و حرف زد


و من شروع کردم به شمردن درخت ها
از پشت پنجره های اتوبوس
بعد به ناخنهام نگاه کردم
که از ته کوتاهشون می کردم همیشه
به دستهام که چون موهاش را نمی زدم بقیه بهم می خندیدند
به روپوشم که سبز ماشی بود نگاه کردم که گشاد و خسته کننده و کوتاه بود
به نوک کفش هام نگاه کردم

بعد چندتا دختر واردمثلا بحث شدند
و شروع کرد دلیل و مدرک اورد و توجیه کردن


و من به گلوله ها فکردم که شلیک شدند
به تنهایی و خستگی فکر کردم
به دوستهام که دوره راهنمایی خنده هاشون متشنج و عصبی بو
د به اهنگ هایی که نمی دونستم از کجا گیر بیارم
به کارهایی که می خواستم بکنم ولی چون می ترسیدم نکردم
به مدیرمون فکر کردم که فریاد می زد اینجا مدرسه است
به شین فکردم
و میم و نون و خیلی ها که مجبور شدند بروند
به مامانم و زن عموم و عمه ام و مامان های دیگه فکر کردم
که هنوز هم که هنوزه بعد از 29سال گریه می کنند
به هاله سحابی فکر کردم
و به ادمهایی که رفتند و بقیه که موندند با کلی زخم
به این فکر کردم که زیادی زود به جایی رسیدم که حوصله ی جنگیدن ندارم


بعد به خانمه نگاه کردم
که همچنان در مورد قران و خدا و حجاب حرف می زد
و گفتم ایندفعه بعد از مدت ها خیلی بلند:سخنان گهربارت تموم شد؟

به بقیه نگاه کردم که معمولا هیچی به زبون نمی اورند
و پیاده شدم از اتوبوس



بعد فکر کردم من زیادی مودبانه حرف می زنم
با این کسایی که همه چیز را ازما گرفته اند