"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

10/30/10


من پر از عصبانیت تنفر و مقداری کثیری غم و غصه هستم

یک مقداری اش بر می گرده به شماره ی جدید حرفه هنرمند
که در مورد عکاسی جنگ بود و قسمتی در مورد جنگ ایران و عراق و دهه ی شصت
یک مقداری به تنهایی خودم و دلقک بازی هام و حرف های مثلا دوستان
یک مقداری اش به اخبار
یک مقداری اش به اعتیادی که به کتاب و موسیقی پیدا کردم
و الان شبیه کسایی هستم که مواد بهم نرسیده
یک مقداری هم به کنکور و کلاسهای رنگ ووارنگ


هوم , اره کلا ترجیح می دم کلا ناپدید بشوم
کلا کاملا



همیشه دلم می خواست یک روزی از زندگی ادمهای اطرافم
محو و ناپدید می شدم
به صورت یک نقطه ی خالی باقی می موندم که از خودشون و بقیه در مورد من بپرسند

مثلا قرار بود بروم کلاس با اقای طراحی بعد نمی رفتم و گم می شدم
و کلا دیگه بعدش اونجا سروکلمه ام پیدا نمی شد
و با دوستهام حرف نمی زدم و تلفن اگر می زدند جواب نمی دادم

و تبدیل می شدم به یک نقطه ی ناپدید شده که هر ازگاهی ممکن بود به این فکر کنند
که من کجا هستم و چه کار می کنم



گم و گور می شدم دیگه حتی برنمی گشتم خونه و همینطور می رفتم



شاید یک روزی بر می گشتم و می رفتم ببینم اونها چه حسی دارند حالا که من برگشتم



می دونم !بچگانه هست
مهم نی

10/24/10


من نگران تو هستم
چون جدیداخیلی به خودت حق می دی



والا




وسط کافه یکهو از جایش پرید
گفت:حالم از تو بهم می خوره! تا کی می خوای مرتبا بگی شما دخترها فلان شما دخترها بهمان
مگه خودت دختر نیستی؟از اینکه می گی دیواری و حرف نمی زنی و هیچی نمی گی
از اینکه خودت را بی احساس نشون می دی حالم به هم می خوره




بعد من حدود 1ساعتی همینطور نشستم اونجا
خیلی وقت بود که دیگه کلا حرفی نمی زدم


این دخترها زیادی...!؟

10/21/10


کار احمقانه ای بود
قرار بود مثل همیشه بروم کلاس انگلیسی
اما در ایستگاه موردنظر پیاده نشدم
رفتم ان طرف رودخانه
کتاب خریدم
دور خودم چرخیدم
پیاده راه افتادم به سمت چهارباغ بالا
2ساعت و نیم توی تاریکی
وسط چهارباغ نشستم
شبیه مجسمه ها شده بودم
فقط ماشینها را نگاه می کردم
و نور نارنجی و سایه ها و روشنایی ها رو

من اون روز عصر یک مجسمه بودم
وسط تاریک روشنها
بدجوری جدا بودم از همه چیز و همه کس
بعدا این حالت تبدیل شد به عادت




مشکل این بود که اولین روز یک پسری نشست کنارم
به طرز عجیب غریبی پشتش را کرده بود به من
بعد از مدتی متوجه بوی خیارشور و کالباس شدم
داشت ساندویچ می خورد
ونمی فهمید من2سال هست از این چیزها نخوردم

خوردنش حالت شفاف بودن ناپیدا بودن وخلاصه این حس های مثلا فلسفی را به هم زد

گرسنه بودم


:D

10/17/10


من یک بازی را شروع میکنم
یک داستان جدید می سازم

می تونیم تصور کنیم تو اون را باور می کنی
برایت اونقدر مهم نیست ولی ذهنت را درگیر میکنه

می تونیم فرض کنیم به حرفهای من گوش می دی
به داستانی که همینطور می سازم و ادامه میدم


می تونیم تصور کنیم که تو هیچ وقت بازی را خراب نمیکنی
سعی نمی کنی مثل بقیه مچ من را با افتخار بگیری

اخرش خودم داستان را خیلی عادی تموم می کنم
تو باید قول بدی که همه چیز را باور می کنی



10/16/10


کلا از دست همه ی شما خسته ام
به صورت کاملا خودخواهانه








اصلا هم اهمیتی نداره که چقدر برایم مهم هستید





شاید هم به طرز ملایم و لطیفی عصبانی هستم

خب راستش اون اصلا به من نگاه نکرد
صاف زل زد به چشمهای سمر که کنارم بود
و با انگشت به من اشاره کرد و گفت
این پیش دانشگاهی غیر حضوری می خونه؟






کلا دخترها خیلی باحال هستند
توی خیابون یک جوری همدیگر را برانداز می کنند
انگار رقیبشون هستی برای بدست اوردن پسرها
رقیبشون هستی توی همه چیز زندگی


کار زشتی بود
ولی وقتی ازاین استفاده کرد
زدم زیر خنده
دختره بیشتر از این دیگه نمی تونست
به من بد نگاه کنه

10/14/10

دخترها توی این مورد اصلا اه نکشیدند از شدت احساسات
حتی چشمها هم به برق زدن نیفتاد

وقتی که اون به بچه ها گفت که
دوست پسرش تموم دو کتاب جدید و فعلا نایاب شده ی
اشنایی با میراث و صنایع دستی ایران و اشنایی با مکاتب نقاشی را دانلود کرده و پرینت گرفته





فکر می کنم در اون لحظه همه علاقه داشتند اون و دوست پسرش را به
همراه هم خفه کنند





:دی

10/12/10


اونقدر همه چیز واقعی هست
که نمی تونم باور کنم اتفاقی می تونه بیفته




داستانهای پایان خوش دار جین استین که به کنار


فکر می کنم حتی صحنه های فلسفی
نویسنده هایی مثل سارتر و کامو و استر و ولف وغیره
هم امکان 10در100دارند


ممکنه با اونها هم حس پنداری ویا هم عقل پنداری داشته باشیم
اما فکر می کنم اونقدر عمیق به وضعیت فلسفی اونها
راه پیدا نمی کنیم



یعنی زیادی همه چیز واقعی هست

؟!



از خونه بیرون رفتن سخت ترین کار دنیا شده
یک عالم فکر می کنم و اخرش با سختی می روم بیرون
نمی دونم از چی می ترسم
یا نگرانی و دلشوره برای چی دارم


اگر می تونستم کلاسها را هم نمی رفتم

تموم روزو شب توی خونه می موندم


تف

Believe me
out there,there is a jungle

اگر دستم به فرشته های شما برسه
اولین کاری که می کنم این هست که هردوتا بالشون را خودم می شکنم






والا

10/11/10


تنها کاری که من در اون لحظه تونستم انجام بدهم این بود
که لبخندی به پهنای صورت زدم و دست تکان دادم




فاطی عزیز مشکی پوش به همراه دو همراه ذکور خود
در طول یک خیابان با ماشین به دنبال ما بودند

و از ته حلق و رگ داد می زدند که مقنعه ات را بکش جلو


از اینکه لبخند زدم و دست تکون دادم با خودم کلی حال کردم

هنوز متوجه نمی شوم چرا از ماشین پیاده نشدند؟

جالب نبود اگر همون موقع مقنعه ام هم می افتاد؟



؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

10/6/10

everything is fine,I guess (!?)
روزها هنوز تابستونه فقط ممکنه ساعت درسخوندن من بیشتر شده باشه
فعلا که همون ادامه ی تابستون هست
پشت سر هم
با مادر همدیگر را قانع می کنیم که یک فیلم
بالیوودی ابکی ببینیم
چون مثلا هند رفتیم
همون ده دقیقه ی اول خاموش می کنیم
چرا از همون اول باید عاشق هم بشوند؟
بعد تموم بقیه اش توی پیاده روی توی تاریکی و کوچه
و ترس خلاصه می شه
توی میل شدید به شکلات خوردن
و دست و پا زدن برای خوندن صفحه به صفحه ی دایره المعارف هنر
سعی کردن برای بلعیدن کلمات کتابها نت های موسیقی و صحنه های فیلم ها
یادگرفتن اینکه یک دوربین فیلم برداری چند حرکت داره و با چه حس و حالی


دنیا همونقدر سفیده که قبلا بود
جدیدا فقط سردتر از قبل شده

حتی راننده های اتوبوس هم نمی تونند به تو بگویند که کدوم ایستگاه پیاده بشی





:دی

10/3/10




من یک جورهایی عاشق کارهای این کارگردان شده ام
روایت عجیبی از زندگی و روابط بین زنها و مردها داره


دنبال این هستم که بقیه ی کارهایش را هم ببینم
فعلا 4تا فیلم دیده ام





کلا این سینمای شرق دور با خون من سازگارتر هست عجیب

10/1/10


یکجوری رفتار کردم و حرف زدم
که انگار برایم مهم نیست که تابه حال مدرسه ای اسم ننوشته ام
و گفتم که درس نمی خوانم و پیش فلان مشاور و استاد هم نمی روم



من را متهم می کنند که الکی ادای بی احساس ها
بی تفاوت ها و خنگ ها و درسنخون ها را در میاورم




ولی خسته شده ام

هیچ وقت توی بازی من شرکت نمی کنند
فکر می کنند خیلی هنر می کنند که هروقت داستان می سازم به سرعت مچم را می گیرند



احمق


نمی فهمم اگر مسئله برایش حل شده چرا هروقت بیرون می رویم
با جملات مختلف از این حرف می زند که با این همه دختر ارایش کرده و رنگ و وارنگ
دیگر هیچ پسری به ما نگاه نمی کند






من باید حتما برایش یک دوست پسر پیدا کنم
نه درست در این مورد حرف می زنه
نه اجازه ی حرف زدن می ده
روی اعصابه


همیشه می پرسه می تونم فلانی را هم با خودم بیارم؟

هیچ وقت متوجه نیست که اگر من از وجود نفر سوم هم ناراحت باشم

توی رودربایستی گیر می کنم و می گم ای بابا این چه حرفیه!دوست تو هم دوست من هست