"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

10/29/12


اون:شهر عجیبی دارید

اسمان ابی و خورشیدی است

و همزمان شاهد رگبار هستی

گفت:چه ادم مهربونی هستی تو
دختر من می شی ؟

 در انتظار

بصیرتی

دانایی

بینایی

روشنایی

رحمتی



بیشتر در انتظار باران



با دختر دایی دوم می شد حرف زد
ولی از بس ایده ال بود زبانت بند می امد

کلا دختر دایی دوم را کم می بینی

ولی از ان ادمهایی است که دوست داری باشند

حرف بزنند با بقیه با خودشان

و بعد دختر دایی دوم می رود ان طرف اب دوباره

ظاهرا جای خالی اش چندان جای خالی به حساب نمی اید

اما بعدا که عکس ها را نگاه می کنی در البوم قدیمی

و دست نوشته های شوخ و شنگ را که ده سالی پیشتر نوشته

در مبل زیر افتاب جابه جا می شوی

و می بینی که نبودن همه ی ادمها در وقت خودش زیاد به
چشم می اید

10/27/12

فولکس قرمز در خیابان باران خورده













وامروز به پایان می رسد

10/24/12

شمس تبریز تورا عشق شناسد نه خرد

مولانا

10/21/12

بعد یک موقعی ادم دیگه از اینکه همه
چیز متناسب و خوب برای اونها پیش می رود شاد نمی شه
صرفا فقط دلش می خواد
برای خودش هم یک سری چیزها
خوب پیش برود

10/20/12

در نصف جهان باران بارید

و دوشیزه جی ژاکتش را دور خودش پیچید
 همانطور که در کوچه پس کوچه های
باران خورده راه می رفت

و پسری زیر طاقی خانه ای قدیمی
به دوست دخترش اصرار می کرد
که ویولن بنوازد

و دختر به دوشیزه جی
لبخند خجولانه زد

و دوشیزه که به اواسط کوچه رسید
صدای ویلن کوچه را پر کرد

و دنیا سفید بود
پر از بوی باران
کوچه های قدیمی
وصدای ویولن



10/19/12

اون:نگفتی ما مرده ایم یا زنده ایم؟؟؟؟

جی:نگران نباش!اگر مرده بودید خبرش بهم می رسید









:))))))))))):

10/17/12

اخرش به خودم گفتم چه اهمیتی داره
من  نشستم اینجا
به صدای باد گوش می دهم


باد خوب

باد  دوست داشتنی
از چهارده سالگی فقظ زندگی رومن گاری 
برایم جاذبه داشت
یک کلمه از داستانهایش را هم نمی فهمیدم
الان هم همچین معلوم نیست مقدار فهمیدنم

ولی این بشر عجیب بود
با اون نامه خودکشی "خیلی خوش گذشت.ممنون وخداحافظ"داشت می خندید
به همه
با اون چهار تا اسم مختلفی که برای 
نوشتن داشت


عجیب


تمدن ها اینده ندارند حال هم ندارند تمامی انچه دارند گذشته است.تمدن چیزی است
که بشریت به مدد جریان ان بر کرانه هایش ته نشین می شود.چیزی است
که انسان ها به مدد مردن پشت سرشان بنا می کنند
دوشیزه جی شین و یار را تصور می کند

و به تصویر خودش در شیشه اتوبوس لبخند می زند




رسالت ما دیدن و شنیدن است
و بعد رفتن


مکالمه ی تلفنی فردا
اون:چه عجب یادی از ما کردی
مهربون شدی بلاخره
زود فراموش می کنی

جی در ان طرف تلفن تفنگی
را به سمت مغز خود نشانه می رود
تا مغزش را متلاشی کند
و متلاشی های مغزش
چهارصد کیلومتر ان طرف تر
از گوشی تلفن بپاشد بیرون
روی صورت طرف




تف

10/14/12

And then there is this sound
,sound of church bells ,
 spreading  over the alley...
اونها را می بینی
با خط های طولانی قطع شده شان
و دیوارهای بلندشان
شعر زیر لب زمزمه می کنند
کتاب ورق می زنند
و بار تنهایی شون را مثل نون خشک
از این ور دانشگاه به اون ور 
می برند

10/10/12

یکی نیست بهم بگه
احمق
بشین سرجات

شاید هم باید
بگه احمق
از جایت بلند شو
یک کم
همه فکر می کنند دچار پوچی هستم
ادم منفی نگر و بدبین و کلا منفی بافی هستم


اره 
اره
من ادم منفی گرایی هستم
که هفته ای یکبار ساندویچ
کالباس با جعفری می خورم






بعد من مدت طولانی روی پله ها نشستم
دست در جیب داخل حیاط ایستادم
دنبال اقای طراحی از اینجا به اونجا رفتم
حقیقتا برای چی؟
بعد دیدم انگار لازمه یکی بهم سیلی بزنه
ته  ته اش دیدم جایم اونجا هم نیست
حتی اگر اقای طراحی لبخند بزنه که
بهمون سر بزنی خوشحالمون می کنی




Are you looking for a shortcut too?
یک جامعه تا چه اندازه
می تونه تولید فیلم ترسناک داشته باشه؟
فیلم ترسناک ببینه؟
و همچنان در باکس آفیس
یک فیلم ترسناک دیگه
وول بخوره




:):