"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

1/26/11

اوهوی گوساله


مثل ادم حرف بزن


X-(


از قضای روزگار
همکلاسی های عجیبی دارم
که ساعت 1و2نصفه شب
یکهو یاد من می افتند و دل تنگم می شوند
و دقیقا در همون لحظه باید دلتنگی خودشون را به وسیله ی
پیام کوتاه وپیام بلندو تک زنگ و زنگ کامل
به سمع و نظر من برسونند



البته من امسال دوباره مرغ شدم و زود می خوابم
و اونها را شدیدا ضایع می کنم







ولی کم کم ادم مشکوک می شه
چرا باید نصفه شب یاد ادم بیفتند؟هان؟

:D

1/23/11


مطمئن نیستم خودم را احمق فرض کردم یا چیز دیگه ای

واقعا یعنی فکر می کنم حرف هایی که زدم واقعی بودند؟
و اقعا یعنی فکر می کردم زندگی همین قدر روشن و مشخصه؟
واقعا فکر می کردم با هدف و معنی وجرقه وار پیش رفتن تغییری به وجود می یاره؟

واقعا فکر می کردم می شه چیزی را تغییر داد؟



امیدوارم دختره حرفهام را درست و حسابی نشنیده باشه
همون طور که تموم مدت داشت یکریز حرف می زد
واز اون شاخه به اون شاخه می پرید
اون همه کار می خواست بکنه
ولی واقعا نه مایه برایشون می گذاشت نه واقعا برایش مهم بودند




تف
بیشتر به من

وقتی می خواستم بروم بیرون باهاش
از بس اضطراب و استرس داشتم
نزدیک بود بالا بیارم

حالا انگار قرار بود بروم خواستگاری که اینقدر حالم بد شده بود





یکی از بچه های دوم راهنمایی بود
راستش زیاد دلم نمی خواد کسایی را ببینم که فکر می کردند
دوستهای من هستند



اینجانب چقندری هستم به اندازه ی هویج بی احساس












پ.ن:تصویر سازی کتاب را داری؟بعضی از این ابنای بشر خیلی نابغه هستند

1/20/11

کاشانه هنر جای خیلی متفاوتی بود
در اصفهان
هنوز هم هست

اون موقع بچه ها افتخار می کردند که کاشانه ای هستند
سر این موضوع به هم حسودی می کردند
توی سرو کله ی هم می زدند تا اونجا کاراموزی بروند


فکر می کنم یک قسمتی اش مال این بود که دنبال جایگاهی برای خودمون می گشتیم
بچه دبیرستانی بودیم به قول اون هنری ها
ولی یک چیزهایی هم کمکم داشتیم یاد می گرفتیم
که باعث می شد نخواهیم بچه دبیرستانی باشیم


رفتارشون خوب بود اونجا با ما
با این همه اخرش جوجه بودیم


یک تعدادی که پرجرات تر و با اعتماد به نفس تر بودند
اونجا جا افتادند دوست پیدا کردند و جایگاه

یک سری از اول هم کم اوردند
تک توکی هم همون طرف ها می چرخیدند


قبلا همه دست جمعی عاشق اقای طراحی بودند
اما الان نیستند
اونهایی که جای مشخصی پیدا نکردند اونجا
و اونهایی که جایی پیدا کردند
هردو معتقد هستند که از وقتی کاشانه شلوغ شده
و کلاسها ی ارشد با استادهای تهرانی و کارگاه های نقد و نمایش و فلان و فلان راه افتاده

دیگه اون حالت جمع و جور و صمیمانه از بین رفته


می گویند اقای طراحی خیلی پولی شده


هوم..اخرش فرقی نمی کنه
هنوز هیچ کدوممون کلا جایگاهمون را پیدا نکردیم


:دی

به اقای طراحی مدتی هست که خیلی فکر می کنم
یعنی وقتهایی که فکرهام ته می کشند


یادم افتاد یا تازه فهمیدم
اونموقع که باهاش حرف می زدی
جوری رفتار می کرد
که انگار هیچ عجز و ناتوانی وجود نداره

نمی خوای بری دانشگاه خوب نرو
پشتیوانه ی مالی نداری خب وارد بازار بشو
نمی خوای اینجا باشی خب برو



نمی فهمید بعضی ادمها در بعضی مراحل نمی تونند
نمی فهمید بعضی شخصیت ها می تونند ترسو و بی اعتماد به نفس و عاجز باشند
نمی فهمید توی یک مرحله ای نمی تونی جلو بری
نمی فهمید وقتی برایت هیچی معنی نداره یعنی چه
وقتی نیاز داری در پناه دیگران باشی و بقیه بهت کمک کنند
نمی گرفت که تا حالا با شک و تردیدها و سوالهات رسیدی به همین جا
متوجه نمی شد وقتی فلج می شی دیگه نمی تونی تکون بخوری



فقط جواب های مستقیم و صریح می خواست
یا بهتر بگم انتظار داشت عملی انجام بدی


کلا بلد نبود دلداری بده حرف اروم کننده بزنه
وقتی درمونده بودی کلا نمی دیدت



:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

1/18/11


ُُshot me!


just do it!
بدجوری می ترسم


هنوز نمی دونم از چی




کم کم معلوم می شه
باید روزها بگذره
وقتی به خودت اعتماد نداری
به بقیه می تونی اعتماد کنی؟

اولین بار بود از کارتون های زاپنی لذت بردم
پر از رنگ بود و شخصیت ها و فضاهای تخیلی جالب
از همه بهتر موسیقی متن بود که حسابی به صحنه ها می خورد

می دونی؟نه از اون انیمشن های خاص و شخصیت های تیم برتونی بود
نه از انیمیشن های دیزینی و پیکسار که شخصیت ها
اشیا بی جان روزمره یا حیوانات هستند


یک جورهایی مزه ی فرهنگ خودشون را می داد



شاید هم من با این نوع داستان ها بیشتر حال می کنم

:()

1/11/11




یک زمانی هست که زندگی ادمها به پایان می رسه ولی نه عمرشون
لحظه ای که بعدش هیچ چیزی اهمیت نداره
زندگی می کنند چون زنده هستند
یک نقطه
نقطه ای که هم اوج داستانه و هم پایان داستان
توی کتاب کافکا در کرانه خیلی قشنگ در مورد این نقطه حرف می زنه:
وقتی عقربه های زمان خارج از روحت از حرکت می ایستند
زمان خارج از تو در جریانه ولی تاثیری بر تو نمی گذاره

تو یکتابهای دیگه هم زیاد درموردش گفتند
حتی نگفتند ولی از لفافی که دور داستان پیچیده شده
این را می فهمی

استعاره و تمثیل و تخیل

واقعا جالبه


من دارم بلاخره فکر میکنم
جدا از بحث کنکور
الان بزگترین معضل اونها این هست که

کافه دارهای هنری
و فروشنده ی هنری کتاب
ومردان جوان هنری کاشانه هنر


بهشون می گویند:بچه ها!فلان کار را هم بکنید



و صد البته به چشم یک خانم و ادم بزرگ بهشون نگاه نمی شه
خوب شین

از دستم ناراحت نشو

فکر می کردم یک چیزهایی هست
که در موردشون می خوای حرف بزنی
در همون لحظه در یک ان

ولی نمی تونی

هر ازگاهی توی فیس بوک چیزکی می نویسی کوتاه

ولی حق مطلب را ادا نمی کنه
یا تلفن که ادم فراموش می کنه چه چیزهایی برای گفتن داره
و یک ساعت کارت برای تعریف روال معمول زندگی مصرف می شه



می دونم وقت اصلا نداری
ولی شاید اگر بنویسی راحت بشی
نوشتن خیلی کمک می کنه
یا حتی نقاشی

شاید الان هم این کارها را می کنی


ولی اگر یک وقتی لازم داشتی کسی اون کارها را ببینه و بخونه
و باهاش حرف بزنی
من هستم


درسته دچار توهم کنکور هستم
اما بیشتر از یک میلیارد دقیقه برای دوستم وقت دارم















پ.ن:دارم یک بسته ی پستی برایت اماده می کنم!البته یک مدتی طول می کشه تا پرش کنم
کارهایی هست که هنوز انجام نشده

1/8/11


به ته مغزم رسیده ام شین

پس چرا حرفی نمی زنی؟


گفتم نمی خوام با کسی حرف بزنم

اما نگفتم که تو چیزی نگی

موضوع اینجا بود و هست
که یک چیزهایی را انگار نمی تونم بگم چون نمی دونم هستند
که بگم یا نه


تو همیشه ساکت بودی
این دفعه هم رویش





:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((
خوب

من فقط رفتم با بابا توی یک داروخونه ی بزرگ

و همون طور که داشتم فکر می کردم
شروع کردم بلند بلند روی قوطی ها ک*ندوم را خوندن

همون بسته بندی های تمیز و مرتب

و کلی خندیدم و بلند و بلند تیکه انداختم

بلند از خودم پرسیدم ک*ندومی گه دراز می کنه به چه دردی می یخوره!؟
و اینکه ک*ندوم توت فرنگی خیلی خنده داره



اینها هیچ کدوم فاجعه نبود


فاجعه وقتی بود که دیدم دکتر جلویم ایستاده و لبخند می زنه

تنها کاری که توی اون لحظه شوک انجام دادم
این بود که پشتم را کردم و یکراست اومدم بیرون


خوشحالم که فقط دکتره حرفهام را شنید

:(((
وقتی گم می کنی انها را
اخرش چطوری پیدا می شوند؟


وقتی گم می کنند تو را
چطوری اخرش پیدات می کنند؟
اونها از اون پسرها
یا بهتر بگم مردان جوانی هستند
که خیلی از همه نظر جالب توجه می باشند



ولی فقط می تونی نگاهشون کنی

از دور




:)

می دونی؟
فکر می کنم کلا میل ندارم حرفهایت را بفهمم


پوف

1/6/11

هیچکی یادش نمی یاد
...


شاید هم که نمی خوان یاد بیارن




پوف

تازه وقتی 17 ساله می شوی
شروع می کنی به فهمیدن و درک کردن
تازه برایت جالب می شود
و کتاب و موسیقی و نقاشی موردعلاقه را با فکر انتخاب می کنی
تازه شروع به فهمیدن فیلم ها می کنی


نصف چیزهایی که خوندم را نفهمیدم


نامیدکننده است
دختره تاحالا باکسی نبوده
بعد بهش تجاوز می کنند
درداورترین(!؟)بلا ها را سرش می اورند


بعد همونطور با پاهای باز و برهنه جلوی یک اینه با تصویر خودش روبرو اش می کنند

-خودت را خوب نگاه کن تو هیچ چیزی نیستی

تو
فقط یک وسیله ی بازی هستی



:|