حرفهام را و فکرهام را ذخیره می کنم
که بهترین وقت برای ادمی حرف بزنم
که بهم گوش بده و یک ذره جالب باشم برایش
یک عالم صبر می کنم
ولی اخرش بدترین موقع با کسی حرف می زنم
که بربر نگاهم می کنه هیچی نداره که بگه
صبر کردم و صبر
نقاشی هام را به هیچ کس نشون ندادم
که موقع مناسب به اقای طراحی نشون بدم
بدترین موقع شد
همینطور ورق زد
با زنگ تلفن دفتررا داد دستم و بلند شد و رفت
هنوز بزرگ نشدم
:((((