"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

12/27/11

ص


عزم کردم که مثلا بر ترسهام غلبه کنم
برم کافه ای که هنری ها ولو هستند من جمله دوستان
برم بشینم کنار ادمهایی که نمی شناسم
کنار مردها و زن های جوانی
که من را بچه حساب می کنند
پنج دقیقه نشد پریدم بیرون
هنوز حتی نشسته بودیم
همه چیز جلوی چشمهام در هم و برهم بود
فیگورهایی از غول های خوشتیپ سیگاری
که سرتا پاهات را برانداز می کردند
لم داده روی صندلی ها
با یک لایه قهوه ای رنگ که حتما تاثیر رنگ دیوارها بود
و اهنگ راک که از بلند گو پخش می شد
یکهو دیدم با یکی دارم دست می دهم
متوجه شدم دستش نبود
دستکش اش بود که محکم فشار می دادم
فهمیدم عزمم چغندری بیش نیست
قلبم هم تاب تحمل نداره
زدم بیرون