در خانه تکانی "دوست عزیز"به این برخوردم
"شعله می گوید از ادمهای بااحساس
متنفر است به احساسات خودش هم اهمیت نمی دهد دکتر می شود در امد
خوب خانه ی خوب ماشین خوب و بعد به قول خودش حال کردن و تفریح کردن را شروع می کند
اگر خواست ازدواج می کند و بچه ابدا و اصلا!مسیر زندگی اش معلوم است!یک جوری که
انگار می تواند روز مرگش را هم بگوید !....من هم می خندم به حرفهایش و می گویم:20
سال دیگر من زنگ می زنم به تو و می گویم در بدترین محله ی پاریس بدون یک شاهی پول
هستم! ادرس می دهم و تو چون خیلی منفعتی هستی حساب می کنی بیایی دنبالم و کمکم کنی
یا نیایی دنبالم! اگر ایندفعه به احساساتت مراجعه کنی با اولین پرواز خودت را به
من می رسانی و مرا از فلاکت نجات می دهی!.....شعله همیشه لبخند می زند به
حرفها و فکرهای من !می گوید تو زیادی خودت را درگیر فکر کردن می کنی!به درس فکر کن و هدفت درس باشد!."
'به گمانم بزرگ شدیم