دوشیزه جی از شریعتی تا توپخانه پیاده میرود
صندلی عقب ماشیین مرد جوان می نشیند و لذت می برد
از شب های تهران
از ساختمان های بلند به اسمان رسیده
از داف های خوشگل موشکل توی ماشین ها
از صحبت های دو نفر جلو نشسته
عکس های ذهنی می گیرد
از مردجوانِ اون وخود اون
هنگامی که دست همدیگر را می گیرند
همدیگر را در اغوش می کشند
در مورد همدیگر حرف می زنند
در دَرَکه املت می خورد
چای می خورد و منظره ی کوه برفی را تماشا می کند
خوشحال هست که تنها هست و نیست
جمعه ی ارامی را با برادر و همسرش می گذارند
دوست دارد تا ابد
در خانه ی نیمه تاریک بنشیند
و برادرش را تماشا کند
که با ارامش
ظرف های
کثیف شب قبل را جمع می کند
یا می نشیند روی مبل
و دست دور زنش حلقه می کند
دنیا در ان مدت
فقط می شود تهران
تهرانِ شلوغ هیولاوار
با منظره ای از کوه های برفی در پشت سر