12/31/16
12/30/16
12/29/16
12/28/16
12/27/16
12/24/16
شین عزیزم دیروز وسط
حرف زدن هایت
ع هم سرو کله اش پیدا شد
که از مریض شدن و حال روحی بدش حرف می زد
و بعد میم و ف
در حالی که من در تلاش بودم
بر روی کار دانشگاهم
تمرکز کنم
و جواب تو را درست و حسابی بدهم
وسط همه ی این نقش مشاور بازی کردن
به روزی فکر کردم
که در دبیرستان
وقتی در مورد جعفر پناهی حرف زدی
من به خودم گفتم
بلاخره پیدا کردم آدمی
خارج از این حلقه ی روشنفکرهای دوستان
و خانواده را
که علاقه ی من به ادبیات و تاریخ و فیلم برایش
مسخره نیست
که برخلاف تمام دخترهای
مدرسه است
کمی دیوانه است
عجیب و غریب است
آتشش تند است
و کم مانده همه ی ما را به سوختن دهد
باورکن این محیط های کوچک و بسته
مثل مدرسه که می رفتیم
نه فقط در ونکوور خودشان
را تکرار کرده اند
که در اینجا هم
هزار باره تکثیر شده اند
حتی در میان این آدمهای سیگار به دست
که حرف از فلسفه می زنند
و به مارکسیسم باور دارند
یا زیادی مدرن هستند
و تمام سنت و تاریخ گذشته را زیر سوال می برند
و انگشت وسطشان رو به همه چیز و همه کس است
همه ی این آدمهایی که از آزادی دم می زنند
آنها هم بلد هستند
خوب همه چیز را کثیف کنند
پشت سر آدمها حرف بزنند
زندگی شان را با پرچسب ها تعریف کنند
آخرش باید فاصله ات را حفظ کنی
برای خودت جلو بروی
به دور از همه ی این هیاهو ها
و رنگ ها
و کلمات درخشان
12/20/16
ازدواج کردی ؟
از اولین سوال های راننده ی تاکسی بود که در ترمینال گرفتم
برای گشتن اطراف کاشان
داشتم به این فکر می کردم
که مطابق با تربیت و روش های مادر عزیزم در طی این سالها عمل کنم
که شامل باز کردن در تاکسی و پرت کردن خود به بیرون و یا استفاده از کوله پشتی برای کتک زدن
راننده می شد یا روش خودم را در پیش بگیرم
که آخرش روش خودم را در اختراع داستان به کار گرفتم
و از نامزد مرده در اثر سرطان صحبت کردم
ممکن است این وسط یکی دو قطره اشک هم ریخته باشم
که باعث شد دو، سه ساعت گشتن در اطراف کاشان
همراه شود با سخنرانی طولانی راننده
درباره ی سرطان
و صحبت کردن با جزییات از دوستان و آشناهایی که
همه به نحوی سرطان داشتند.
پ.ن:باید باید باید رانندگی کنم
پ.ن:راننده های تاکسی شیرازم آرزوست
:)))
i believe he was in love with a Russian girl in a Iran-Soviet Union institute and the girl was interested in him as well but he never got the courage to ask her out .all those things disappeared when he joined the left party and dissolved .
I've heard these tales all my life, they never get old ,just makes me wonder about how right i can be with my judgments when half the truth about human behavior is hidden?
12/18/16
12/16/16
12/15/16
ترم دیگر تصمیمم را عملی کنم
و انصراف بدهم از این دوره ی ارشدی
که در زرورق پیچیده شده بود
و بدون مقدمه در دستم گذاشتند
آنوقت این تصمیم از سر ترسم است
از ادامه دادن و راه حل مورد علاقه ام که فرار کردن است؟
یا واقعا احساس می کنم
نه من قرار است چیزی به این
دوره اضافه کنم
و نه این دوره چیزی به من ؟
یا مریضی پدر گرام است
که توجیه کارهای نکرده ی
این روزهایم شده؟؟؟
دلم می خواهد مطمئن باشم که
مشکلم پدر گرام نیست
که اصرار می کند
مقاله هایم را کامل کنم
در کنار ایتالیایی ،آلمانی
وژاپنی مورد علاقه ام را هم بخوانم
نقاشی کنم
بروم ازبکستان
ودنیا را بیشتر و بیشتر کشف کنم
حتی یک جورهایی به جایش زندگی کنم
مشکلم پدر گرام نیست
که اصرار می کند
مقاله هایم را کامل کنم
در کنار ایتالیایی ،آلمانی
وژاپنی مورد علاقه ام را هم بخوانم
نقاشی کنم
بروم ازبکستان
ودنیا را بیشتر و بیشتر کشف کنم
حتی یک جورهایی به جایش زندگی کنم
12/13/16
آقای ط مسنول کارگاه های دانشکده است
امروز به اجبار سه ساعت دفترش را با من شریک شد
برایم تعریف کرد که می خواهد پست کاری اش را تغییر بدهد
برود جای دیگری از دانشگاه،کار کم دردسرتر
و سخت گیری می کنند و حاضر نیستند چنین اجازه ای به او بدهند
در مقابلِ " آقای ط در این چهار سال نصف مشکلات من را در دانشگاه
مسزولیت پذیری و دقت شما حل کرده
"و حتما برای همین مسئولیت سنگینی که اینقدر خوب از پسش برآمده اید نمی گذارند بروید
چشمانش شد ازآن نگاه هایی که می گویند خوب داری سرم را شیره می مالی
و کاسه ام را چرب می کنی در عین حال که با کمی خوشحالی و تعجب هم همراه بود
آخرش با خنده گفت که بقیه هم با همین حرف ها اجازه نمی دهند بروم
و بعد همه ی وجودش شد نا امیدی و خستگی
12/11/16
یکی از بدترین بخش های کارهای اداری
بیرون کشیدن قرنها اسم ورسم خانوادگی است
که شاید این وسط اسم آشنایی
بیرون بیاید
برای یکی دو روز جلو افتادن
کار باید اسم قلان دکتر و بهمان دکتر
را تف کرد توی صورت آدمهای آن طرف میز
در عین حال که به این فکر می کنی
بقیه ی آدمها چه می شوند؟
کسانی که هیچ چیزی ندارند؟
نه این طناب های دراز اسم را
و نه بقیه ی طناب های
دنیا را
شاپرک را بعد از شش سال در اتوبوس می بینم
رژ قرمزی دارد و گیس بافته بلند سیاهی از زیر شال نارنجی زرد خوشحالش
بیرون افتاده است
اول فکر می کنم که قرار است به روی خودمان نیاوریم
که همدیگر را می شناسیم
بعد تصمیمش عوض می شود
در مورد نامزدش حرف می زند
عکسش را نشانم می دهد
و تمام وجودش یک لبخند بزرگ است وقتی
از روز آشنایی شان صحبت می کند
الان در یک خیریه کار می کند
مربوط به بچه های بی سرپرست
اصرار می کند که "برای تو هم خوب است بیایی ،
مخصوص شخصیت تو است این کارها"و در همان حال من در ذهنم
لیست بلند کارهای نکرده ای که می خواهم انجام بدهم را مرور می کنم
مجبورم بسنده کنم به این فکر که هر ماه مبلغی کمک می کنیم
به خیریه های مختلف
و در جواب تمام شوق و ذوقش فقط لبخند بزنم.
and there was that man again , couldn't make out his face , but i knew he was someone familiar, a friend maybe, a friend from another dream, he didn't talk.he simply was there.
not sure what i fear most,the things that are going to happen or the ones that never happened?
12/10/16
شین یکی از آن وقت هایی است
که می خواهم دیوانه شوم
و نامه ی بلندبالایی بنویسم
و با میخ بکوبم به پیشانی
این مرد روشنفکر زندگی ات
سرش داد بزنم که بساط
دوستت دارم هایش را جمع کند
وقتی نمی تواند مسئولیتش
را بپذیرد
می گویند شاه می بخشد وزیر نمی بخشد
من وزیر این داستان هستم ظاهرا
و این خرد نیاکانمان که در
یک جمله به ما رسیده است
نمی تواند تمام حسم را به قضیه تغییر دهد
وقتی می بینم... نه ...می شنوم
می خوانم که تنها در شب نشسته ای
مقاله هایت را می نویسی و برف را تماشا می کنی
12/8/16
12/7/16
چشمم به یک ردیف کامل کتاب از هنرهای ژاپن افتاد
وسوسه ای گریبانم را گرفت و یک ساعتی تمام کتاب ها را دیدم
در همین دیدن ها بود که جرقه ای زده شد در ذهنم که چرا تا این اندازه به ادبیات
ژاپن علاقه مند شده ام و برایم جذاب است
در همین دیدن ها بود که جرقه ای زده شد در ذهنم که چرا تا این اندازه به ادبیات
ژاپن علاقه مند شده ام و برایم جذاب است
در کنار لطافت و ادب بی اندازه و اهمیتی که به هرچه زیبا است
می دهند سردی و خشونت پنهانی وجود دارد در فرهنگ شان آنچنان
دقیق و ظریف در بین آن همه آرامش و نرمی پیچیده شده است
که تا مدت ها نمی فهمی وجود دارد
دقیق و ظریف در بین آن همه آرامش و نرمی پیچیده شده است
که تا مدت ها نمی فهمی وجود دارد
مثلا در حال بریدن سر یک نفر هستی
و زیر لب یکی از عاشقانه ترین
و رمانتیک ترین شعرهای جهان
را می خوانی
12/5/16
دوازده سیزده ساله بودم
و او یکی از زن های الگوی زندگی ام
کتابدار کتابخانه بود با ناخن های بلند لاک زده
موهای مشکی صاف که همیشه سیگار می کشید
و قهوه می خورد
با من فلسفه می خواند
مثلا می خواست امتحان کند
که فلسفه درس دادن به یک مبتدی
چطور است
و یک روزبی دلیل
صحبت هایش رسید به اینکه
بگوید یک زن باید همیشه اسرار آمیز باشد
تمام وجودش گنج نهفته ای باشد
که کسی نبیند و نفهمد
ذره ذره بیرون بریزد
و در آخر هم نگذارد شریک زندگی اش
یا کلا مردها به روح و قلبش دست پیدا کنند
و ساعت ها سرزنش شدم که بیش از اندازه
وجودم شفاف و مشخص است
بعد از آن روز دیگر نرفتم ببینمش
فاصله را حفظ کردم
و پشت مادر گرام که دوستش بود پنهان می شدم
امروز که دیدمش هنوز نمی توانستم راحت حرف بزنم
صرفا ادب تکراری بود
پیر شده بود
چندین کتاب فلسفه نوشته بود
سیگار نمی کشید
قهوه نمی خورد
هنوز گنج نهفته اش را داشت؟
یا شریک زندگی اش را؟
قلب و روح چطور؟
یکی از مفاهیمی که الان برای "صلیب" هست تداعی
چهارجهت زمین و نقطه ی تلاقی اونها در مرکز و به نوعی آسمان هست
جالبی اش اینجاست که صلیب شکل و سمبلی نیست
که با مسیحیت به وجود بیاد
ولی قبل از مسیحیت چنین معنایی نداشته
مسیح را به صلیب کشیدند و بعد برای صلیب
معناسازی کردند
به صلیب معنا بخشیدند که به یک شخص معنا و قدرت ببخشند
یا برعکس یک شخص با مرگش بر یک"فرم"به اون معنا و قدرت سمبولیک داد؟؟
12/4/16
کلافه ام ، شب نمی توانم بخوابم
و صبح ها نمی توانم تمرکز کنم
بر مسیر و رابطه ای که بین
دیوارنگاری مذهبی ایران ، اوایل مسیحیت
با قدرت سیاسی پیدا کرده ام
موجود بی قرار داخل وجودم
دوباره سرو کله اش پیدا شده است
شروع کرده است به جویدن آرام
ذهنم
حتی ادبیات هم نمی تواند آرامش کند
کتاب هایم را نصفه رها می کنم
موجود وقت شناسی نیست
12/2/16
آیدین سخت مستاصل است
و تلاش می کند در دو ساعت بحث از پشت تلفن
پدرگرام را قانع کند که باید امیدوار باشد
و پدر گرام با آرامش تارک دنیا واری
برایش توضیح می دهد
که مرگ موضوعی است که مدت ها برایش حل شده
مرز و قدرت مرگ و زندگی را می شناسد
و دلیلی برای حرف های برآب و تاب
و رنگارنگ نیست
پدرگرام می فهمد که آیدین می ترسد
ترسی که از کودکی وقتی پدراصلی اش
جلوی چشمانش تیرباران شد
در وجودش رخنه کرده و تا الان همراهش آمده
بابا خیلی خوب می فهمد
که برادرم ترس ها و ناراحتی هایش
را پشت نقاب همین بحث ها پنهان می کند
و ذره ذره در همین سکوت و نهفتگی است
که غرق می شود
Subscribe to:
Posts (Atom)