"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

10/12/10


اونقدر همه چیز واقعی هست
که نمی تونم باور کنم اتفاقی می تونه بیفته




داستانهای پایان خوش دار جین استین که به کنار


فکر می کنم حتی صحنه های فلسفی
نویسنده هایی مثل سارتر و کامو و استر و ولف وغیره
هم امکان 10در100دارند


ممکنه با اونها هم حس پنداری ویا هم عقل پنداری داشته باشیم
اما فکر می کنم اونقدر عمیق به وضعیت فلسفی اونها
راه پیدا نمی کنیم



یعنی زیادی همه چیز واقعی هست

؟!



از خونه بیرون رفتن سخت ترین کار دنیا شده
یک عالم فکر می کنم و اخرش با سختی می روم بیرون
نمی دونم از چی می ترسم
یا نگرانی و دلشوره برای چی دارم


اگر می تونستم کلاسها را هم نمی رفتم

تموم روزو شب توی خونه می موندم


تف

Believe me
out there,there is a jungle

اگر دستم به فرشته های شما برسه
اولین کاری که می کنم این هست که هردوتا بالشون را خودم می شکنم






والا

10/11/10


تنها کاری که من در اون لحظه تونستم انجام بدهم این بود
که لبخندی به پهنای صورت زدم و دست تکان دادم




فاطی عزیز مشکی پوش به همراه دو همراه ذکور خود
در طول یک خیابان با ماشین به دنبال ما بودند

و از ته حلق و رگ داد می زدند که مقنعه ات را بکش جلو


از اینکه لبخند زدم و دست تکون دادم با خودم کلی حال کردم

هنوز متوجه نمی شوم چرا از ماشین پیاده نشدند؟

جالب نبود اگر همون موقع مقنعه ام هم می افتاد؟



؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

10/6/10

everything is fine,I guess (!?)
روزها هنوز تابستونه فقط ممکنه ساعت درسخوندن من بیشتر شده باشه
فعلا که همون ادامه ی تابستون هست
پشت سر هم
با مادر همدیگر را قانع می کنیم که یک فیلم
بالیوودی ابکی ببینیم
چون مثلا هند رفتیم
همون ده دقیقه ی اول خاموش می کنیم
چرا از همون اول باید عاشق هم بشوند؟
بعد تموم بقیه اش توی پیاده روی توی تاریکی و کوچه
و ترس خلاصه می شه
توی میل شدید به شکلات خوردن
و دست و پا زدن برای خوندن صفحه به صفحه ی دایره المعارف هنر
سعی کردن برای بلعیدن کلمات کتابها نت های موسیقی و صحنه های فیلم ها
یادگرفتن اینکه یک دوربین فیلم برداری چند حرکت داره و با چه حس و حالی


دنیا همونقدر سفیده که قبلا بود
جدیدا فقط سردتر از قبل شده

حتی راننده های اتوبوس هم نمی تونند به تو بگویند که کدوم ایستگاه پیاده بشی





:دی

10/3/10




من یک جورهایی عاشق کارهای این کارگردان شده ام
روایت عجیبی از زندگی و روابط بین زنها و مردها داره


دنبال این هستم که بقیه ی کارهایش را هم ببینم
فعلا 4تا فیلم دیده ام





کلا این سینمای شرق دور با خون من سازگارتر هست عجیب

10/1/10


یکجوری رفتار کردم و حرف زدم
که انگار برایم مهم نیست که تابه حال مدرسه ای اسم ننوشته ام
و گفتم که درس نمی خوانم و پیش فلان مشاور و استاد هم نمی روم



من را متهم می کنند که الکی ادای بی احساس ها
بی تفاوت ها و خنگ ها و درسنخون ها را در میاورم




ولی خسته شده ام

هیچ وقت توی بازی من شرکت نمی کنند
فکر می کنند خیلی هنر می کنند که هروقت داستان می سازم به سرعت مچم را می گیرند



احمق


نمی فهمم اگر مسئله برایش حل شده چرا هروقت بیرون می رویم
با جملات مختلف از این حرف می زند که با این همه دختر ارایش کرده و رنگ و وارنگ
دیگر هیچ پسری به ما نگاه نمی کند






من باید حتما برایش یک دوست پسر پیدا کنم
نه درست در این مورد حرف می زنه
نه اجازه ی حرف زدن می ده
روی اعصابه


همیشه می پرسه می تونم فلانی را هم با خودم بیارم؟

هیچ وقت متوجه نیست که اگر من از وجود نفر سوم هم ناراحت باشم

توی رودربایستی گیر می کنم و می گم ای بابا این چه حرفیه!دوست تو هم دوست من هست



9/28/10

بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم گفت
ببخشید خانوم ولی اول که شما را توی لابی دیدم فکر کردم پسر هستید




تور گاید هندی انگلیسی زبان این را گفت

بعد از اون روز دیگه نمی دیدیمش نمی دونم چرا اخر کاری
حتما باید این موضوع را به من اطلاع می داد

9/27/10



هند یکی از کشورهایی که ترچیح می دهم تویش زندگی کنم

حسابی کثیف بود
ابریزگاهای عمومی داشت و ریکشاهای موتوری یا ادمی

کنار ماشین های فورد و بنز و بی ام و گاری با اسب هم می دیدی


خیابون و جاده ی درست و حسابی نداشت
عملا به جای گربه ی ما توی ایران میمون و گاو و سگ توی تمام مناطق وجود داشتند
فلسفه ای پشت همه ی این تقدسات وجود داشت
سرزمین سرشار از تناقض
محله ی ثروتمندان با مال هایی که فقط برندهای امریکایی و اروبایی داشتند
منطقه ی وسیع اینترنشنال با بزرگترین کمبانی های دنیا
و مدرنترین و به روزترین معماری
رستوران های شیک
و همه جا نگهبانها و دربانهایی که در را برایت باز می کردند
و در کنارش اثار تاریخی فوق العاده و گداها و دست فروشهای سمج
گل و خاک و انواع حشرات
مسلمان و هندو و چند مذهب دیگر درکنار هم

و هتل های بنج ستاره با توریست هایی که تا متوجه می شدند ایرانی هستی
از تو فاصله می گرفتند
جمع ایرانی هایی که فکر نمی کنم جز بازار و مال چیز دیگری از هند را دیده باشند


مسجد جامع دهلی و با عرض معذرت کثافتی که مسلمون ها تویش غرق بودند
باغ های بزرگی که مکان های مقدس مذاهب دیگر معمولا در ان وجود داشتند
ادمهایی که التماس می کردند چیزی بخری یا بهشون بول بدی
امینت بالایی که همه جا حاکم بود و باید قبل از ورود به مال و بازارهای سربوشیده و هتل و رستوران و مارکت و اثار تاریخی از دستگاه رد می شدی و کیفت را می گشتند
خلاصه خیلی عجیب بود
اون همه درخشش در کنار اون همه بدبختی

راستی قلعه ی نظامی رد فورت هم توی دهلی نتونستیم بریم
چون چند روز قبلش اونجا تیر اندازی شده بود
توریست ها اجازه نداشتند اونجا بروند
نزدیک مسجد جامع هم بود اتفاقا


اوه راستی توی فرودگاه
یک دسته ریشوی شبشوی چفیه به گردن هم سوار شده اند با ما
تازه کلی از دیتی فری مارکت ترانزیت هند هم خرید کرده بودند

فعلا که این هفته توی ایران اتفاقی نیافتاده بود


ولی من با یک هفته دیوونه ی هند شدم
اگر بیشتر بود احتمالا همون جا می موندم

:دی

9/17/10

همه چیز توی یک لحظه تموم می شه
چه بهتر که اون لحظه توی اسمون باشه
و سوار هواپیما باشی




:دی

9/15/10


گاهی وقتها به نظر می یاد
از اینکه دیوار و عجیب و غریب
و بی احساس به نظربیام لذت می برم







برای احمق بودن لازم نیست حتما شاخ و دم داشته باشم

به مناسب شروع سال تحصیلی
یاد اول دبیرستان افتادم
یک مدرسه ی جدید با بچه هایی از یک قشر متفاوت
حرف قشنگی نیست ولی بهشون می شد گفت پولدارهای تازه به دوران رسیده
فکر می کردم باید شبیه اونها بشم تا قبولم کنند
بهشون نشون بدم که صفحه ی 360ام را با فلان عکسها پر کرده ام
رپ تهی و تتلو گوش می دم و مارک ها را می شناسم
همینطور بازیگرهای هالیوودی و خواننده های پاپ وخیلی چیزهای دیگه
به هر حال باز هم مهم نبودم

تو اون موقع این وضع را نمی فهمیدی
از یک مدرسه با اونها می امدی
مادر و پدرت دکتر بودند و از اون درسخون های کلاس بودی
یکجورهای مثل خودشون بودی
از نظر فکری نه

به هر حال دوستی من با تو از درد اینکه برای بقیه اهمیتی ندارم
کم می کرد



این قضیه برمی گرده به دوره ای که بر اساس حرف های بقیه راجع به خودم
قضاوت می کردم





اون موقع خیلی دردناک بود

گفت:نمی فهمم چرا اینقدر برای تو عجیبه
از همین الان اگر کیس مناسب را پیدا کرده باشی
باید برای اینده برنامه ریزی کنی
پایه ریزی برای اینده
یکجوری رفتار نکن که انگار تا حالا
دختر17-18ساله ای ندیدی که به ازدواج فکر کنه








نمی فهمم چطوری باید فکر کنم

9/8/10

خیلی عجیبه من امسال مدرسه نمی روم
حس خنده اور عجیبی هست


خوبه


شاید
می دونی؟
کتابهای استر را که می خونم
احساس می کنم اونقدر خورده ام که باید تموم وجودم را بالا بیارم

شخصیت های اصلی اش شبیه روح هستند
یا داستانش دور ادمهای روح مانند می گرده

تنها سرگردان مملو
حس خوبی ندارم

نوشته هایش را خیلی دوست دارم
ولی این دلیل نمی شه که حس خوبی پیدا کنم


نمی دونم


It's an apple...
But
look closer....


موضوع عجیبی ....
شاید بعدا در موردش حرف زدیم

9/5/10

من متعجب هستم
چرا بسیج توی فیس بوک پیج دارد؟


نظر تو چی هست؟

اصلا چرا اونهایی که لایک زدند توی فیس بوک هستند؟



بامزه
دچار تناقض هستند شاید
من هم ساده


:دی
همینقدر بگم که
وقتی رفتی تازه فهمیدم دلم برایت تنگ شده بچه
و اینکه این دو هفته
که ایران بودی مسخره و مبهم و شلوغ بود




بعد از این می تونم همچنان به بی احساس بودنم ادامه بدم

8/24/10

اون دختر بی تربیت روراست رک
خیلی وقته سیگار می کشه
به کولی اش و مانتواش یک عالم دگمه ی رنگی دوخته
از گوشش پر اویزون می کنه
و اسم پسرها و کافه ها و ادمها را ردیف می کنه


فکر می کنم ما کلی تشویقش می کنیم
به خودمون می گیم که اون یک هنری کامل شده
چشمهامون گرد می شه از میزان ارتباطات اون با سایر افراد



اقای طراحی لبخند می زنه
می گه:شماها خیلی در گیر ظاهر شدید

می دونی؟
فهمیدم کنار گذاشتن نقاشی و طراحی و هر نوع کار عملی هنری

هیچ ربطی به احساس های فلسفی و شلوغ و بزرگ نداره

فقط برمی گرده به این موضوع که من می ترسم

از اینکه چه اتفاقی باید بیافته

8/23/10


جالبه
پسری که در زمان های مختلف به عنوان
جوجه.فسقل.پسر دبیرستانی احساساتی و در اخر برادر
نگاهش می کردی

تو را دوست داره از یک نگاه دیگه

خوب
این هم از اتفاقی که تو می خواستی

حیف که فقط بلدی بخندی و تعجب کنی

8/19/10


بدجوری احساس تنهایی می کنم


شاید حق ندارم!؟

هفده سالم هست
احساس می کنم دوبرابر حد معمول زندگی کردم
اما خالی هستم

با دوست ایران امده می روم کافه
به حرفهایش گوش می دهم
و امیدوارم این لحظه تا اخر عمرم کش بیاید

و بعد دیگر حوصله ی دست زدن به هیچ کتابی را ندارم
فقط روی صندلی می نشینم
و نور و پرده و هوا را تماشا می کنم
روی نیمکت پارک می نشینم
و تنهایی ام فشار می اورد



بابا فکر می کند هوایی شده ام
و مامان فکر می کند فقط به خط چشم و لاک مشکی فکر می کنم


بلاخره اتفاقی توی زندگی ام افتاده
خیلی کوچولو
شفاف
اتفاقی که به نظر می اید نمی خواهد ادامه ای داشته باشد
دفتر انشاهای قبلی را که نگاه کنی
متوجه می شی که به طرز غریبی
از پنجم ابتدایی تا اخر راهنمایی
شعار زده بود ه ام



مطمئن نیستم
اما اون دوره باید ادم غیر قابل تحملی بوده باشم


اخه یک بچه ی فینگیلی از جنگ و بدبختی و زلزله
یا حتی تولستوی و داستایوفسکی و فلسفه و تاریخ چی می فهمه؟



به خیال خودم جنگ و صلح می خوندم اون زمانها

:D

8/10/10


دارم روی این موضوع کار می کنم
که داخل کدام خیابان ها می شود بطری اب به دست گرفت
اب خورد
ادامس جوید
و شکلات میل کرد




ایام ماه مبارک رمضان است
باید به پیشواز رفت



من اینطوری به پیشواز می رم
ولم کنی وسط خیابون ساندویچ هم می خورم



چه باک!؟

:D

فکر می کنم 6 روز پیش پیاز خرد کردم


احساس می کنم هنوز دستهام بوی پیاز می دهند


جدیدا به بو حساس شدم شدیدا

توهم بویایی پیدا کردم


محتملا

8/8/10


من دوباره تف شده ام

بی توجه هستم به صحبت های بقیه
از صبح تا عصر تنها هستم
وقتی هم با بقیه هستم
نه میل حرف زدن دارم نه شنیدن


گاو بزرگی هستم

مایه ی تاسف هست که الان فهمیدم

با اقای طراحی کتاب هنر مدرن می خونیم

مثلا بحث می کنیم

اما در واقع هیچی نفهمیدیم

ملیکا فقط چشم و ابرو میاد و کلمات بزرگ تف می کنه بیرون

فهیمه فقط دلش می خواد یک سیلی بزنه توی گوش ملیکا

از فرید باید درخواست کرد صحبت کنه

صدف فقط ساکته

من فقط یک مشت اسم بلدم و یک مشت کار فقط دیده ام





اقای طراحی لبخند می زنه


نمی فهمه که ما چرا نمی فهمیم
سمر طلب کار همه هست
و فهیمه منتظر یک پسر باحال هنری
تند تند درس می خونه و تست می زنه
و من تاریخ ها و وقایع کتاب های مختلف را با هم مقایسه می کنم
و همه اش در حال خوندن هستم
چه درس و چه کتاب معمولی و گیجتر از همیشه


خسته شدم

و تو هم داری می ایی ایران

احتمالا یک مقداری عوض شده ام


مهم نیست

از روش این زندگی خسته شده ام


بدجوری منتظرم

8/7/10


یک مدت زیادی طول کشید تا من بلاخره فهمیدم
که به من ربطی نداره بقیه ی ادمها خصوصا
دخترها چه طوری برای بیرون لباس می پوشند
ارایش می کنند یا رفتار می کنند

8/1/10

من همیشه یک هیولا بودم خودم متوجه نمی شدم
اروم اروم چیزی مثل زهررا می ریختم روی روح ادمها
یواشکی و اروم و اروم زجر می کشیدند
از اون زخم های کوچولو که کنار هم می نشست و یک ناراحتی بزرگ را به وجود می اورد
انوقت همچنان برای همه فرشته بودم
زیادی همه فکر می کردند خوبم
به حرفهاشون گوش می کردم در حالی که حوصله ام سر می رفت
پشت سرشون کلی با خودم می خندیدم
انوقت اونها از صمیمی ترین دوستانشون جدا می شدند
در حالی که من همچنان همون دختر خوبه ای بودم که بحثم
از بقیه ی ادمهای دنیاشون جدا بود
از بس فهمیده بودم
از بس گوش می دادم
از بس هیچی نمی گفتم
مطلقا هیچ چیزی که اونها را ناراحت بکنه
انوقت لابه لای حرفهام توقعاتم می زد بیرون
هیچ وقت نفهمیدند
نمی تونستند بفهمند؟
که یواشکی و اهسته دارند ناراحت می شوند
دارم به نور فکر می کنم به نوری که بتونم تویش ذوب بشم
ادمهای دور و برم مطلقا وجود خارجی ندارند
ازشون متنفرم چون هیچ تاثیری توی زندگی من ندارند
فقط خودم هستم
که مطمئن نیستم هستم
بدنم مال خودم نیست
شاید خودم هم نیستم
چه اهمیتی داره؟
دلم می خواد حرف بزنی
فقط تعریف کنی
شاید تو هم خسته شدی از اینکه من همه اش نوشتم
تو هم بنویس
فکر می کنم یک جای قلبت گرفته
بدجوری هم گرفته
من خسته ام
شاید هم خالی ام
احساسی که همه ی ادمها داشته اند و دارند
اما هیچ وقت از حرفهای تو خسته نمی شدم و نمی شم
البته اگر می گذاشتم که حرفی بزنی
توی 17سالگی نمیشه یائسه شد؟؟
مثل این هست که انگار دارن ستون فقراتم را از گوشت جدا می کنند
یاد قصابی می افتم

7/25/10

من یک فکرهایی دارم
یا در حال داشتنشون هستم
تو چی؟
بدون روایت تصویری حالم گرفته است
زن برادرم خیلی بامزه هست
هرشب
صبر می کنه من مسواک بزنم و دستشویی برم بعد بهم شب بخیر بگه و بره بخوابه
به من بگو خر
من ذوق می کنم وقتی مثل امشب
نامزد جامعه شناس نویسنده و مترجم دختردایی امریکا رفته ی زیادی تحصیل کرده
دستش را می اندازه دور دختردایی ام و بهش می گه عزیزم
حالا باید نقطه کور شناسی انجام بدیم
که بفهمیم کدوم قسمت این قضیه چنان هیجان شدیدی ایجاد میکنه
می بخشی !تا مدت نامعلومی من نمی دونم باید چطوری اینجا روایت تصویری داشته باشم

7/22/10


رفتم تهران

فقط برای دیدن اون دوتا

متوجه که هستی؟من از اون شهر متنفرم

از خیابون های داغ و کم درخت

و حس بزرگی و گیجی و شلوغی

یک جور بی نظمی و اشفتگی



بودن در کنار اون همه ادم را نمی تونم تحمل کنم

7/21/10

مامان هم دوغ درست می کنه هم کره و پنیر و ماست و کشک
به همراه لواشک و پرمیوه و از این جور چیزها


کم کم دارم فکر می کنم بهتره تولیدی فلانی و دختر بزنه
شاید من هم بعد از اینکه ناامید شدم
راه اون را ادامه بدم



پنیر زیره دار نخور
خوشمزه نیست

7/17/10


رفتم جلسه ی قران
متوجهی؟؟؟جلسه ی قران

جالب بود در نوع خودش
فقط قسمت تفسیر و احکامش توی اون دنیا سیر می کردم
چون انگار داشت کتاب دینی مدرسه را دوباره روخوانی می کرد


اولش یک خانمی از مسافرت به کربلا یی که رفته بود حرف زد
و گریه هم کرد وسط هایش

خلاصه اینکه هیچ چیز جدیدی نداشت
یک نوع چهارچوب را پذیزفته بودند
و پیرامون همون بحث و سوال می کردند

یعنی می دونی؟ به نظر من حرفهاشون اگر بخواهم از نظر اونها نگاه کنم
دیگه جایی برای حرف و بحث نبود



اول جلسه اعلام کردند
که حضور من در جلسه را به فال نیک می گیرند
:D

این زندگی من هست
نصفش را خوابم
نصف دیگرش را هم به خواب دیدن می گذرانم

7/15/10


بعضی وقتها کلا بهتر هست که هیچی مهم نباشه




محترمانه لبخند هم نزدی , نزدی

7/14/10


همه دچار این توهم هستند که من بدجوری دارم درس می خونم

نمی دونم خودم دچار چه توهمی هستم
که اونها دچار توهم شدند




اون ادم خیلی بامزه هست


همیشه می گه
پسرها به ما توجه نمی کنند
پسرها به ما نگاه نمی کنند
ما که زشت هستیم
ما که فلان جور هستیم


خوب وقتی خودش تا حالا 10 تایی دوست پسر داشته
و خوشگل هست
من هم فکر می کنم چقدر بامزه هست
که اینطوری حرف می زنه
تا به طرف بر نخوره






راستش زیاد هم بامزه نیست

:D

7/11/10


سرم اونقدر درد می کنه

که انگار یک قلب دیگه توی استخون جمجمه ام هست
و در حد مرگ در حال تپیدن هست

7/6/10


Am I in love?

من خسته ام

یک کمی هم بی حوصله

یک مقدار زیادی هم تفاله هستم

و یک عالمه سطح


کلا رنگم سیاه شده


تف





















کار اموزی توی شرکت بابا این مزیت را داره که همه بدون دلیل





متوجه و علاقه مند هستند نسبت به تو




















این نمونه کارهام هست





اگر خواستی ببینی









به املای غلط اسمها توجه نکن





جدیدا دارم کور می شوم

گفت تو زیادی برهنه ای
احساساتت نسبت به هر کسی مشخصه
سیاست نداری
نباید بگذاری کسی بهت دسترسی پیدا کنه
باید راز داشته باشی
یک نوع کشش
یک روزی یک مردی توی زندگی ات پیدا می شه
اون نباید بفهمه که تو به چی فکر می کنی
:دی
اونقدرها هم که فکر می کردم دیوار نبودم

من

زیادی به نظر اقای طراحی اهمیت می دهم

به اینکه چه فکری میکنه

زیادی احترام قائلم

خسته شدم


تصمیم گرفت تا اخر عمرش مثل یک ادم زندگی کنه

اما خب یک سری چیزها محاسباتش را بهم ریخت

7/4/10


من شرمنده ام

فکر می کنم

به خاطر تک تک دقیقه ها و ساعتها و روزهام



تف