"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

12/29/10


الان که بهش فکر می کنم
می بینم اینقدر هم مهم نبود
درد اور و رنج دهنده نبود

هیچ تاثیری نداشت


شاید باید به زبون می اوردم تا می فهمیدم
همه چیز خیلی عالی تر از اون چیزی که من احساس می کردم
هست

بابا داره غرور و تعصب می خونه
فقط برای اینکه بفهمه چرا توی فیس بوک یک پیج برای طرفدارهای اقای دارسی هست
و اینکه چرا من اینقدر عاشق جین استین هستم



اخرین دفعه که سعی کرد کتابهایی از نویسنده های مورد علاقه ی من را بخونه
یک فصل از موج های ویرجینیا ولف را خوند
و بعدش گفت:نمی فهمم چطوری این کتابها را می خونی




نوشتن وولف چقدر با جیمز جویس متفاوته!؟
که اون می شه این کتابها وکارهای اون یکی می شه یکی از جالبترین رمان های ادبیات انگلستان؟


والا

پ.ن:خوب شد تصمیم نگرفت هری پاتر بخونه
:دی


برای اولین بار 15 ساعت دینی خوندم
یعنی 2روز تمام داشتم مزخرفترین درس دنیا را حفظ می کردم

انوقت سوال های چرند و کلی مثل این می دهند
*کدام مرحله موجودات به اراده ی خداوند نیازمند هستند؟
*عملی که مطابق دستورات الهی انجام شود دارای ...است
*میان بعد فردی توحید عملی و اجتماعی ان...و...وجود دارد

اخه کدوم عاقلی سوال از تزیینات جمله می ده؟
می دونی؟!باعث تاسفه چون ادم را از درسخوندن منصرف می کنند

دفعه ی دیگه همون 4ساعت را وقت می گذارم


چون اخرش با چنین سوالهایی فرقی نمی کنه
چقدر توی سرم زدم تا این درس را بخونم



:D

12/25/10

چیه؟
نکنه فکر کردی خیلی خوشم می اید همه اش از خودم حرف بزنم؟






تف

12/24/10

روابط اجتماعی ام به صفر رسیده
مگر اینکه اتوبوس سوار شدن و دیدن ادمها توی خیابون هم جزو روابط حساب بشه




یعنی دراین حد من دارم خوش می گذرونم






:(



پ.ن:فیس بوک چه حکمی داره؟
این نامردی هست که پسرها یا بهتر بگم مردان جوان بوی سیگار می دهند
چون ما را وسط خیابان یاد خاطرات خوش سیگار نکشیدن می اندازند

یعنی یک دوره ای میخواستم برای تنوع بکشم
چون بچه ها توی جو روشنفکر و هنری می کشیدند
و اخرش نشد

چه دورانی بود




:دی

ساکت بودن و دیوار بودن به هیچ دردی نمی خوره
خصوصا وقتهایی که حرف می زنی چرت و پرت بگی





یعنی تف

12/20/10


اینقدر به تو می خنده
و حرفها و کارها و فکرهایت را مسخره می کنه
و بهت تیکه می اندازه و کلی ضایع می شی




که خودت ترجیح می دی داوطلبانه سرت را توی کاسه ی توالت فرنگی فرو کنی




12/12/10


ببین شین

بهم نگو بی معرفت
چون دچار وجدان درد نمی شوم
چون از تک تک دقایق تنها بودنم دارم لذت می برم
چون اونقدر خالی ام که به احساسات دوستم فکر نمی کنم
چون دلم می خواهد که تا اخر فقط خودم باشم
با خونه و وسایل خونه و کتاب ها و اهنگ ها
و درس ها و پیاده روی ها و دویدن های خودم

با شب های نارنجی و صبح های زرد و خاکستری و درخت های خشک

دلم می خواد یک خاطره باشم یا فقط یک اسم یا بهتر از اون یک داستان 2-3دقیقه ای



می دونم بلاخره حالم خوب می شه

اما فعلا می خوام هیچ جایی نباشم جز اینکه در کنار خودم نشسته باشم
و هر از گاهی به این فکر کنم که بقیه ممکنه هر از گاهی به من فکر کنند!؟


تف





;)
خوب باشی


پ.ن:این موضوع در نفی این نیست
که مزخرفترین حالت زندگی تحمل کردن خودت هست

می دونی شین؟
خیلی بامزه هست که یکی در میان کتاب های اقای بیضایی را که باز می کنم تو پشتش چیزی نوشتی

پشت کتاب یکی از نویسنده های مورد علاقه ام را دوست مورد علاقه ام نوشته


خیلی خوبه که دوتا چیز را با هم داشته باشی


پ.ن:نمایش در ایران خیلی به دردم خورد!از منابع کنکور نیست
ولی چیزهای زیادی اضافه تر یاد گرفتم

:D

عادت بدی پیدا کرده که هروقت من را می بینه
فورا می گه من می خواستم بهت زنگ بزنم که با هم برویم بیرون
یکشنبه می خواستم زنگ بزنم
چهارشنبه می خواستم زنگ بزنم
فلان روز می خواستم زنگ بزنم

کلا زیادی روی خواستن دور می زنه
نمی فهمه که اجباری برای بیرون رفتن وجود نداره




اخرش مجبورم می کنه خودم بهش زنگ بزنم

یک روزگاری خیلی دوست داشتم بگم چه قیافه ی هنری چه کافه ی هنری چه تیپ هنری
هنوز هم عشق می کنم با لباس پوشیدن های بامزه ی بقیه از کافه های دنج و جالب


ولی حوصله ام سررفته از دست این اکیپ های هنری باحال
از اینکه هی هنری و غیر هنری می کنند


شده مثل اول های سال هنرستان که بچه ها هر نمونه کاری را که نمی فهمیدند می گفتند انتزاعی کار کرده



تف

بیشتر به خودم
در یک عملیات شهادت طلبانه اتاقم را مرتب کردم

هردفعه که مرتب می کنم به اندازه ی 6 کیسه زباله طراحی می ریزم دور
معلوم نیست کی این کارها را کردم که به طور مرتب باید تصفیه اشون کنم


خوشحالم که مراکز بازیافت وجود دارند
چون ممکن بود از احساس گناهی که نسبت به درخت ها دارم
بمیرم



:D
خوشال باش

11/26/10

یادم رفت چی می خواستم بگم


فاصله بگیر
اگر همینطور منتظر باشی که من حرف بزنم
و هیچ حرفی نزنی
ممکنه تا اخر تموم حرفهایی که می خواستم بزنم را فراموش کنم




یک عمره دارن گولتون می زنند که دیوار نازکه


از 24 ساعت روز 25 ساعتش را با خودم تنها هستم
با خودم تصمیماتم فکرهام خیال بافی هام
چه وقتی درس می خونم چه وقت کلاس رفتن





و معتقد هستم که مزخرفترین قسمت زندگی تحمل کردن خودت هست





والا

11/25/10

باشه


تو خوبی

سر کلاس ادبیات
هروقت به شعرهای عارفانه و عاشقانه برمی خوریم

خصوصا اون بیتهایی که در مورد تقابل عقل و عشق
و نفهمی عاقلان در برابر عشق
و این موضوع که ادمها بدون عشق هیچ هستند
و از این نوع پیام ها هست

اون یک اه طولانی می کشه و
به من نگاه می کنه


یعنی می خواد چی را به من ثابت کنه؟هان؟





احمق


والا


داشتم فکر می کردم 17سال دیگه من مطمئنن نمی خوام به 17سال قبلم فکر کنم
اما الان مشکلی ندارم با فکر کردن به 17 سال قبلم



زیادی خوشحالم فکر کنم
F*ck U



So simple,so easy...






:D

11/21/10

می دونی شین؟
یک مردی هست
که خوب...هست
هیچ ارتباطی با من نداره
من فقط می دونم هستش
و همیشه اونجا نشسته

ادم نباید از سایه ی خودش بترسه
حتی اگر ساعت 8ونیم تنها از توی کوچه ی نارنجی رنگ برگردی خونه
و به جای 1سایه 4تا 5تا سایه داشته باشی



بابا اعتقاد داره به خاطر فیلم های ترسناکی که من نمی بینم
هروقت سایه ام چندتا می شه از جا می پرم و دچار ترس و استرس می شوم


همیشه ترس از اینکه
یک چیزی هست فراتر از اون چیزی که واقعا هست و اون چیزی که من می بینم و لمس می کنم
وجود داره
Toulouse Lautrec


Botticelli
Mihaly Zichy

چند نوع فیگور برهنه می تونیم داشته باشیم

مال ز که علاوه بر صحنه های پرشکوه مجالس رقص
97درصد طراحی هایی که ازش باقی مونده اند اروتیک هستند

بعد ل هست که اون هم از روسپی ها و کاباره ها کار می کرده
و صحنه های بعضا جنسی
اما من فکر می کنم فیگورهایش سرد و خشن و پر از تنفر و کینه هستند
به نظر می رسه ل عزیز همه چیز را با یک پوزخند نگاه می کرده
و به همه چیز تف می انداخته

و فیگورهای برهنه ی اوج رنساس و همون اطراف رنسانس
که مظهر کمال و زیبایی بوده اند مثل کار ب

کلی نمونه های مختلف هست
از استفاده از بدن برهنه , زن خصوصا

از فیگورهای پر از تشنج لوسین فروید تا فیگورهای صاف و یخی بالتهاوس
و فیگورهای انتزاعی د کونیگ


انوقت خیلی ها مثل چند از بچه هایی که رشته ی نقاشی می خونند
می گویند که برهنگی تحریک امیز هست
شاید کاری مثل کار ز تحریک امیز باشه
مثل نگاه کردن به یک عکس پور.ن

اما اخرش اگر خوب توجه کنی
برهنگی وجود نداره
یک چیز بیشتری هست


پ.ن:نمی دونم چرا یکهو در این مورد نوشتم..موضوع جالبی هست
:دی



11/17/10

خب
اون برگشت به من گفت همه ی ما که مثل تو بی کار نیستیم
توی خونه ول بگردیم

ما مدرسه می رویم و در نتیجه هر روز تعطیلی یک موهبت هست برای درس خوندن




تازگی ها همه یکجورهای زیادی خوشمزه شده اند


:((((
بلاخره فهمیدم داستان لیدی شالوت چی هست
یک افسانه ی قدیمی انگلیسی هست
به دوران حکومت پادشاه افسانه ای ارثردر انگلستان و
مرلین جادوگر برمی گرده
کاملوت یک شهر مهم توی افسانه های بریتانیایی هست که ارثر در اونجا حکومت می کرد
و رودی داشته که در سرچشمه ی این رود قلعه ای بوده که زنی به نام لیدی شالوت اونجا زندگی می کرده

این بانو حق نداشته از قلعه خارج بشه یا بیرون از قلعه را تماشا بکنه
چون نفرین شده بوده و می مرده
فقط یک اینه داشته که از توی اون دنیا و همچنین کاملوت را تماشا می کرده


و شوالیه ای به نام سیر لانزلوت که از قهرمانان بزرگ اون دوره هست
در کاملوت بوده
و روزی از کنار قلعه ی لیدی شالوت با همراهانش رد می شده
که بانو از دیدن تصویر سیر در اینه عاشق اون می شه
و بدون هیچ فکری سر از پنجره بیرون می یاره تا مرد را تماشا کنه
و همون موقع اینه می شکنه و نفرینی بر بانو گسترده می شه(؟!)و بانو یک قایق درست می کنه
که نام خودش را بر روی اون کنده بوده
و در رودخانه ی کاملوت به اب می اندازه و به سمت کاملوت حرکت می کنه
تا قبل از مرگش مردی را که عاشقش شده ببینه
و در راه می میره
جسدش به قصر کاملوت می رسه همه ی بانوان و شوالیه ها اونجا جمع بودند

و سیر لانزلوت هم فقط

"Who is this? And what is here?"

And in the lighted palace near
Died the sound of royal cheer;
And they crossed themselves for fear,
All the Knights at Camelot;
But Lancelot mused a little space
He said, "She has a lovely face;
God in his mercy lend her grace,
The Lady of Shalott."
جالب و غمناک بود مخصوصا وقتی شعرش را با صدای لورنا...بشنوی(نمی دونم چرا فامیلش یادم نیست)به هر حال من فکر می کنم
اخرش خیلی خشک بود خصوصا حرف مردی که
یکجورهایی دلیل مرگ لیدی شالوت بود

به هر حال

:(

11/12/10

اینکه حرف زدن ادم یک طرفه باشه و کسی جواب نده
یا در مقابل حرفی نزنه مطلقا هیچ حرفی
و از خودش و ماجراهای خودش تعریف نکنه

واقعا کسل کننده هست

در تعجبم از اونها




I'm bored,...

من فقط تبلیغ یک دقیق ای فیلم

The Ring

را توی فاکس مووی دیدم

اما تاثیر بدی داشت
از داخل چاه قهرمان فیلم را نشون می داد که سعی می کرد خودش را بیرون بیاره
و از پشتش اون دختر با موهای بلند می خزید و می اومد
اهنگ تاثیر گذار هم گذاشته بود
قهرمان فیلم در اخرین لحظه خودش را بیرون کشید
و توی جنگلی که اون چاه قرار داشت جلو رفت تا به یک دره روبه دریا رسید
و اونجا خودش را پرت کرد پایین
یکجور با احساس خستگی

من که کلا نه فیلم را اجازه داشتم ببینم نه موضوعش را می دونم
ولی صحنه ی عجیبی بود
وقتی فکر می کردی نجات پیدا کرده خودش خودش را نابود می کرد


هوم

می دونی شین؟
بامزه بود



فکر ش را بکن
کلی نویسنده هست که ادامه ی غرور و تعصب را نوشته اند
و معلوم هست که علاقه ی زیادی به اقای دارسی داشته اند
مثلا خواهر کوچک اقای دارسی ,خاطرات اقای دارسی ,رقص با اقای دارسی, کریسمس با اقای دارسی
دخترهای اقای دارسی


موضوع این نیست که ارزش کار نویسنده را پایین اوردند یا حق نداشتند توی اثر ادبی کسی دست ببرند
اما اخر خیلی لوس می شه که داستانهای استین را ادامه بدی
کم کم اقای دارسی خسته کننده می شه

اینجوری دیگه اقای دارسی اقای دارسی باقی نمی مونه


مثل این می مونه که جی کی رولینگ تصمیم بگیره کتاب 8هری پاتررا بنویسه
و زندگی خانوادگی هری در 19 سال بعد از پیروی اش را تعریف کنه



پوف

11/10/10

می دونی شین؟
بعضی ها از دور داد می زنند که خرده شیشه دارند


اونهایی که خرده شیشه ندارند ادم را بیشتر دستپاچه می کنند

نمی تونی پیش بینی بکنی



تموم بعدازظهر به جای اینکه خلاقیت نمایشی بخونیم
در مورد عشق و هری پاترو پسرها و بچه های مدرسه حرف زدیم




فاجعه بود

11/7/10

خوب ,شین!؟

بهتره دست به کار بشویم


الویت ها: 1.قبولی کنکور با رتبه ی دقیقا44
2.بعد از یک ترم دانشگاه توی ایران ول کردن و رفتن
3.خوندن 15مین کتاب پل استر
4.فهمیدن کتاب هایی(موضوعاتی) که نفهمیدم
5.خلاص شدن از دست خودم
6.هومم....گفتن اینکه می خوام بروم بهشت خنده داره؟






پ.ن:اوه..ببین شین من هنوز بی اعتقاد به خدا هستم..هیچ تحولی اتفاق نیافتاده

:D

11/5/10

اقای طراحی ... پر!؟







اخرش همه چیز تموم می شه
بدون اینکه مهم باشه که برای تو اهمیتی داره





پ.ن:این عکس را من نگرفتم شین..باید از دوستانی فیس بوکی تشکر کرد

10/30/10


من پر از عصبانیت تنفر و مقداری کثیری غم و غصه هستم

یک مقداری اش بر می گرده به شماره ی جدید حرفه هنرمند
که در مورد عکاسی جنگ بود و قسمتی در مورد جنگ ایران و عراق و دهه ی شصت
یک مقداری به تنهایی خودم و دلقک بازی هام و حرف های مثلا دوستان
یک مقداری اش به اخبار
یک مقداری اش به اعتیادی که به کتاب و موسیقی پیدا کردم
و الان شبیه کسایی هستم که مواد بهم نرسیده
یک مقداری هم به کنکور و کلاسهای رنگ ووارنگ


هوم , اره کلا ترجیح می دم کلا ناپدید بشوم
کلا کاملا



همیشه دلم می خواست یک روزی از زندگی ادمهای اطرافم
محو و ناپدید می شدم
به صورت یک نقطه ی خالی باقی می موندم که از خودشون و بقیه در مورد من بپرسند

مثلا قرار بود بروم کلاس با اقای طراحی بعد نمی رفتم و گم می شدم
و کلا دیگه بعدش اونجا سروکلمه ام پیدا نمی شد
و با دوستهام حرف نمی زدم و تلفن اگر می زدند جواب نمی دادم

و تبدیل می شدم به یک نقطه ی ناپدید شده که هر ازگاهی ممکن بود به این فکر کنند
که من کجا هستم و چه کار می کنم



گم و گور می شدم دیگه حتی برنمی گشتم خونه و همینطور می رفتم



شاید یک روزی بر می گشتم و می رفتم ببینم اونها چه حسی دارند حالا که من برگشتم



می دونم !بچگانه هست
مهم نی

10/24/10


من نگران تو هستم
چون جدیداخیلی به خودت حق می دی



والا




وسط کافه یکهو از جایش پرید
گفت:حالم از تو بهم می خوره! تا کی می خوای مرتبا بگی شما دخترها فلان شما دخترها بهمان
مگه خودت دختر نیستی؟از اینکه می گی دیواری و حرف نمی زنی و هیچی نمی گی
از اینکه خودت را بی احساس نشون می دی حالم به هم می خوره




بعد من حدود 1ساعتی همینطور نشستم اونجا
خیلی وقت بود که دیگه کلا حرفی نمی زدم


این دخترها زیادی...!؟

10/21/10


کار احمقانه ای بود
قرار بود مثل همیشه بروم کلاس انگلیسی
اما در ایستگاه موردنظر پیاده نشدم
رفتم ان طرف رودخانه
کتاب خریدم
دور خودم چرخیدم
پیاده راه افتادم به سمت چهارباغ بالا
2ساعت و نیم توی تاریکی
وسط چهارباغ نشستم
شبیه مجسمه ها شده بودم
فقط ماشینها را نگاه می کردم
و نور نارنجی و سایه ها و روشنایی ها رو

من اون روز عصر یک مجسمه بودم
وسط تاریک روشنها
بدجوری جدا بودم از همه چیز و همه کس
بعدا این حالت تبدیل شد به عادت




مشکل این بود که اولین روز یک پسری نشست کنارم
به طرز عجیب غریبی پشتش را کرده بود به من
بعد از مدتی متوجه بوی خیارشور و کالباس شدم
داشت ساندویچ می خورد
ونمی فهمید من2سال هست از این چیزها نخوردم

خوردنش حالت شفاف بودن ناپیدا بودن وخلاصه این حس های مثلا فلسفی را به هم زد

گرسنه بودم


:D

10/17/10


من یک بازی را شروع میکنم
یک داستان جدید می سازم

می تونیم تصور کنیم تو اون را باور می کنی
برایت اونقدر مهم نیست ولی ذهنت را درگیر میکنه

می تونیم فرض کنیم به حرفهای من گوش می دی
به داستانی که همینطور می سازم و ادامه میدم


می تونیم تصور کنیم که تو هیچ وقت بازی را خراب نمیکنی
سعی نمی کنی مثل بقیه مچ من را با افتخار بگیری

اخرش خودم داستان را خیلی عادی تموم می کنم
تو باید قول بدی که همه چیز را باور می کنی



10/16/10


کلا از دست همه ی شما خسته ام
به صورت کاملا خودخواهانه








اصلا هم اهمیتی نداره که چقدر برایم مهم هستید





شاید هم به طرز ملایم و لطیفی عصبانی هستم

خب راستش اون اصلا به من نگاه نکرد
صاف زل زد به چشمهای سمر که کنارم بود
و با انگشت به من اشاره کرد و گفت
این پیش دانشگاهی غیر حضوری می خونه؟






کلا دخترها خیلی باحال هستند
توی خیابون یک جوری همدیگر را برانداز می کنند
انگار رقیبشون هستی برای بدست اوردن پسرها
رقیبشون هستی توی همه چیز زندگی


کار زشتی بود
ولی وقتی ازاین استفاده کرد
زدم زیر خنده
دختره بیشتر از این دیگه نمی تونست
به من بد نگاه کنه

10/14/10

دخترها توی این مورد اصلا اه نکشیدند از شدت احساسات
حتی چشمها هم به برق زدن نیفتاد

وقتی که اون به بچه ها گفت که
دوست پسرش تموم دو کتاب جدید و فعلا نایاب شده ی
اشنایی با میراث و صنایع دستی ایران و اشنایی با مکاتب نقاشی را دانلود کرده و پرینت گرفته





فکر می کنم در اون لحظه همه علاقه داشتند اون و دوست پسرش را به
همراه هم خفه کنند





:دی

10/12/10


اونقدر همه چیز واقعی هست
که نمی تونم باور کنم اتفاقی می تونه بیفته




داستانهای پایان خوش دار جین استین که به کنار


فکر می کنم حتی صحنه های فلسفی
نویسنده هایی مثل سارتر و کامو و استر و ولف وغیره
هم امکان 10در100دارند


ممکنه با اونها هم حس پنداری ویا هم عقل پنداری داشته باشیم
اما فکر می کنم اونقدر عمیق به وضعیت فلسفی اونها
راه پیدا نمی کنیم



یعنی زیادی همه چیز واقعی هست

؟!



از خونه بیرون رفتن سخت ترین کار دنیا شده
یک عالم فکر می کنم و اخرش با سختی می روم بیرون
نمی دونم از چی می ترسم
یا نگرانی و دلشوره برای چی دارم


اگر می تونستم کلاسها را هم نمی رفتم

تموم روزو شب توی خونه می موندم


تف

Believe me
out there,there is a jungle

اگر دستم به فرشته های شما برسه
اولین کاری که می کنم این هست که هردوتا بالشون را خودم می شکنم






والا

10/11/10


تنها کاری که من در اون لحظه تونستم انجام بدهم این بود
که لبخندی به پهنای صورت زدم و دست تکان دادم




فاطی عزیز مشکی پوش به همراه دو همراه ذکور خود
در طول یک خیابان با ماشین به دنبال ما بودند

و از ته حلق و رگ داد می زدند که مقنعه ات را بکش جلو


از اینکه لبخند زدم و دست تکون دادم با خودم کلی حال کردم

هنوز متوجه نمی شوم چرا از ماشین پیاده نشدند؟

جالب نبود اگر همون موقع مقنعه ام هم می افتاد؟



؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!

10/6/10

everything is fine,I guess (!?)
روزها هنوز تابستونه فقط ممکنه ساعت درسخوندن من بیشتر شده باشه
فعلا که همون ادامه ی تابستون هست
پشت سر هم
با مادر همدیگر را قانع می کنیم که یک فیلم
بالیوودی ابکی ببینیم
چون مثلا هند رفتیم
همون ده دقیقه ی اول خاموش می کنیم
چرا از همون اول باید عاشق هم بشوند؟
بعد تموم بقیه اش توی پیاده روی توی تاریکی و کوچه
و ترس خلاصه می شه
توی میل شدید به شکلات خوردن
و دست و پا زدن برای خوندن صفحه به صفحه ی دایره المعارف هنر
سعی کردن برای بلعیدن کلمات کتابها نت های موسیقی و صحنه های فیلم ها
یادگرفتن اینکه یک دوربین فیلم برداری چند حرکت داره و با چه حس و حالی


دنیا همونقدر سفیده که قبلا بود
جدیدا فقط سردتر از قبل شده

حتی راننده های اتوبوس هم نمی تونند به تو بگویند که کدوم ایستگاه پیاده بشی





:دی

10/3/10




من یک جورهایی عاشق کارهای این کارگردان شده ام
روایت عجیبی از زندگی و روابط بین زنها و مردها داره


دنبال این هستم که بقیه ی کارهایش را هم ببینم
فعلا 4تا فیلم دیده ام





کلا این سینمای شرق دور با خون من سازگارتر هست عجیب

10/1/10


یکجوری رفتار کردم و حرف زدم
که انگار برایم مهم نیست که تابه حال مدرسه ای اسم ننوشته ام
و گفتم که درس نمی خوانم و پیش فلان مشاور و استاد هم نمی روم



من را متهم می کنند که الکی ادای بی احساس ها
بی تفاوت ها و خنگ ها و درسنخون ها را در میاورم




ولی خسته شده ام

هیچ وقت توی بازی من شرکت نمی کنند
فکر می کنند خیلی هنر می کنند که هروقت داستان می سازم به سرعت مچم را می گیرند



احمق


نمی فهمم اگر مسئله برایش حل شده چرا هروقت بیرون می رویم
با جملات مختلف از این حرف می زند که با این همه دختر ارایش کرده و رنگ و وارنگ
دیگر هیچ پسری به ما نگاه نمی کند






من باید حتما برایش یک دوست پسر پیدا کنم
نه درست در این مورد حرف می زنه
نه اجازه ی حرف زدن می ده
روی اعصابه


همیشه می پرسه می تونم فلانی را هم با خودم بیارم؟

هیچ وقت متوجه نیست که اگر من از وجود نفر سوم هم ناراحت باشم

توی رودربایستی گیر می کنم و می گم ای بابا این چه حرفیه!دوست تو هم دوست من هست



9/28/10

بعد از اینکه از ماشین پیاده شدیم گفت
ببخشید خانوم ولی اول که شما را توی لابی دیدم فکر کردم پسر هستید




تور گاید هندی انگلیسی زبان این را گفت

بعد از اون روز دیگه نمی دیدیمش نمی دونم چرا اخر کاری
حتما باید این موضوع را به من اطلاع می داد

9/27/10



هند یکی از کشورهایی که ترچیح می دهم تویش زندگی کنم

حسابی کثیف بود
ابریزگاهای عمومی داشت و ریکشاهای موتوری یا ادمی

کنار ماشین های فورد و بنز و بی ام و گاری با اسب هم می دیدی


خیابون و جاده ی درست و حسابی نداشت
عملا به جای گربه ی ما توی ایران میمون و گاو و سگ توی تمام مناطق وجود داشتند
فلسفه ای پشت همه ی این تقدسات وجود داشت
سرزمین سرشار از تناقض
محله ی ثروتمندان با مال هایی که فقط برندهای امریکایی و اروبایی داشتند
منطقه ی وسیع اینترنشنال با بزرگترین کمبانی های دنیا
و مدرنترین و به روزترین معماری
رستوران های شیک
و همه جا نگهبانها و دربانهایی که در را برایت باز می کردند
و در کنارش اثار تاریخی فوق العاده و گداها و دست فروشهای سمج
گل و خاک و انواع حشرات
مسلمان و هندو و چند مذهب دیگر درکنار هم

و هتل های بنج ستاره با توریست هایی که تا متوجه می شدند ایرانی هستی
از تو فاصله می گرفتند
جمع ایرانی هایی که فکر نمی کنم جز بازار و مال چیز دیگری از هند را دیده باشند


مسجد جامع دهلی و با عرض معذرت کثافتی که مسلمون ها تویش غرق بودند
باغ های بزرگی که مکان های مقدس مذاهب دیگر معمولا در ان وجود داشتند
ادمهایی که التماس می کردند چیزی بخری یا بهشون بول بدی
امینت بالایی که همه جا حاکم بود و باید قبل از ورود به مال و بازارهای سربوشیده و هتل و رستوران و مارکت و اثار تاریخی از دستگاه رد می شدی و کیفت را می گشتند
خلاصه خیلی عجیب بود
اون همه درخشش در کنار اون همه بدبختی

راستی قلعه ی نظامی رد فورت هم توی دهلی نتونستیم بریم
چون چند روز قبلش اونجا تیر اندازی شده بود
توریست ها اجازه نداشتند اونجا بروند
نزدیک مسجد جامع هم بود اتفاقا


اوه راستی توی فرودگاه
یک دسته ریشوی شبشوی چفیه به گردن هم سوار شده اند با ما
تازه کلی از دیتی فری مارکت ترانزیت هند هم خرید کرده بودند

فعلا که این هفته توی ایران اتفاقی نیافتاده بود


ولی من با یک هفته دیوونه ی هند شدم
اگر بیشتر بود احتمالا همون جا می موندم

:دی

9/17/10

همه چیز توی یک لحظه تموم می شه
چه بهتر که اون لحظه توی اسمون باشه
و سوار هواپیما باشی




:دی

9/15/10


گاهی وقتها به نظر می یاد
از اینکه دیوار و عجیب و غریب
و بی احساس به نظربیام لذت می برم







برای احمق بودن لازم نیست حتما شاخ و دم داشته باشم

به مناسب شروع سال تحصیلی
یاد اول دبیرستان افتادم
یک مدرسه ی جدید با بچه هایی از یک قشر متفاوت
حرف قشنگی نیست ولی بهشون می شد گفت پولدارهای تازه به دوران رسیده
فکر می کردم باید شبیه اونها بشم تا قبولم کنند
بهشون نشون بدم که صفحه ی 360ام را با فلان عکسها پر کرده ام
رپ تهی و تتلو گوش می دم و مارک ها را می شناسم
همینطور بازیگرهای هالیوودی و خواننده های پاپ وخیلی چیزهای دیگه
به هر حال باز هم مهم نبودم

تو اون موقع این وضع را نمی فهمیدی
از یک مدرسه با اونها می امدی
مادر و پدرت دکتر بودند و از اون درسخون های کلاس بودی
یکجورهای مثل خودشون بودی
از نظر فکری نه

به هر حال دوستی من با تو از درد اینکه برای بقیه اهمیتی ندارم
کم می کرد



این قضیه برمی گرده به دوره ای که بر اساس حرف های بقیه راجع به خودم
قضاوت می کردم





اون موقع خیلی دردناک بود

گفت:نمی فهمم چرا اینقدر برای تو عجیبه
از همین الان اگر کیس مناسب را پیدا کرده باشی
باید برای اینده برنامه ریزی کنی
پایه ریزی برای اینده
یکجوری رفتار نکن که انگار تا حالا
دختر17-18ساله ای ندیدی که به ازدواج فکر کنه








نمی فهمم چطوری باید فکر کنم

9/8/10

خیلی عجیبه من امسال مدرسه نمی روم
حس خنده اور عجیبی هست


خوبه


شاید
می دونی؟
کتابهای استر را که می خونم
احساس می کنم اونقدر خورده ام که باید تموم وجودم را بالا بیارم

شخصیت های اصلی اش شبیه روح هستند
یا داستانش دور ادمهای روح مانند می گرده

تنها سرگردان مملو
حس خوبی ندارم

نوشته هایش را خیلی دوست دارم
ولی این دلیل نمی شه که حس خوبی پیدا کنم


نمی دونم


It's an apple...
But
look closer....


موضوع عجیبی ....
شاید بعدا در موردش حرف زدیم

9/5/10

من متعجب هستم
چرا بسیج توی فیس بوک پیج دارد؟


نظر تو چی هست؟

اصلا چرا اونهایی که لایک زدند توی فیس بوک هستند؟



بامزه
دچار تناقض هستند شاید
من هم ساده


:دی
همینقدر بگم که
وقتی رفتی تازه فهمیدم دلم برایت تنگ شده بچه
و اینکه این دو هفته
که ایران بودی مسخره و مبهم و شلوغ بود




بعد از این می تونم همچنان به بی احساس بودنم ادامه بدم