"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

7/19/11






*A boy who live come to die

*U cant fight this war on ur own Mr.Potter!

*If u have to ask u never know,if u know need only ask.

*Dont pity the dead Harry!
pity the living and above all,
all those who live without love!









Bye Harry!:))

7/14/11

خوب عزیزم بیا با هم روراست باشیم
توی بهترین و بزرگترین و مارکدار ترین پاساز استانبول
دو تا نزاد خیلی زیاد هستند
یکی عرب ها یکی ترکها



اون وسط ها فکر کنم فقط ما 5تا ایرانی بودیم





:دی

7/8/11


دوشیزه جی الان نشسته
توی یک اپارتمان وسط یک شهری
که پر از دود و سر و صدا و 12میلیون جمعیت هست
فعلا داره از ذوق دیدن شهر کتاب به خودش می پیچه
چون شهر کتاب مرکزی یک جورهایی سایه ای از بهشت فرهنگی بوده تا حالا
سه روز گذشته را
هم پابه پای یک دختر بچه ی
هفت ساله ی مو زیتونی روشن بازی کرده
با گچ موزاییک چسبونده
با سنگ کاردستی درست کرده
بالا و پایین پریده
کتک کاری کرده
خندیده
با اقای برادر و خانم زن برادر
کلی حرف زده
لبخند زده
کیک خورده و لازانیا
با یک سگ 7ماهه کلی بازی کرده
رستوران رفته



کلا تو این مدت دوست داشته شده و کلی دوست داشته


فکر کنم فعلا حالش خوبه
فعلا خوشبخته


:((:

7/7/11


من باید حتما از خونه برم
شاید اون موقع مامانم بفهمه
که اون قدر بزرگ شدم
که برای چیزهایی مثل رنگ جورابم خودم می تونم تصمیم بگیرم








:D

7/1/11


من با اجازتون داشتم قبلش به این فکر می کردم
که مراقب مرد سالن چقدر خوش قیافه می باشند



کنکور؟من کنکور دادم؟هنوز شک دارم



:دی


من هنوز این جا نشستم
این وسط ها
نمی دونم چرا



:(:

قبول که خیلی خوبه ادم با سقوط هواپیما بمیره
هوایی می خوری
جسدی هم باقی نمی گذاری
تازه ممکنه ذرات بدنت
این دفعه توی هیمالیا یا صحرای گبی بیفته


ولی فعلا انصاف نیست
یعنی اخه من هنوز اقای دارسی را ملاقات نکردم





:D

6/28/11

برای زندگی کردن با مامان
فقط کافی بدونی که مواد و لواز بهداشتی و شوینده
توی کدوم کابینت هستند






:D

گفتم:تو اخرش اینهمه وقت هدر دادی
انرزی گذاشتی
که چی؟اخرش که نبردنت تیم ملی
بهتره تمومش کنی
برو دنبال رشته ات
تا حداقل دامپزشکی که دوست داری قبول بشی
گفتم می دونم نامنصفانه هست
درد داره
اما زندگی کردن توی اینجا خیلی وقتها
یعنی انتخاب و علاقه ی اصلی ات را بگذاری زیر پا
فقط برای اینکه حداقل
سایه ی زندگی را داشته باشی






چشمهاش پر از اشک شد
گفت خمیازه کشیدم اینطوری شدم



:(((

به همدیگر نگاه کردیم
لبخند زدیم
اون به جلو خم شد
پرسید خوبی؟اوضاع چطوره؟
عقب رفتم و به کاشی ها تکیه دادم
دستهام را توی جیب شلوارکم کردم
گفتم هوم!دارم سعی می کنم

اون هم به کاشی ها ی توی اینه تکیه داد
گفت:ناراحت نباش!من هم دارم سعی ام را می کنم

جلو رفتم که دقیق تر ببینمش
اون هم اومد جلو
چشمک زد
بعد دیگه نبود
واقعا مسخره است که هرروز ارزو می کنی
که فردا زودتر تموم بشه
همه اش منتظر هستی که فردا تموم بشه
هنوز امروزت را تموم نکردی
فردایی را شروع نکردی و امیدواری فردایی نباشه
من شبیه کی شدم؟
دارم از روی همه چیز می پرم و زندگی ام پر از حفره هست
پر از حفره هایی از روزها

6/23/11

I'm miss G
I'll Have a great exam on Thursday...
and all i can think about right now is that i'm
desperately in need of new earrings...

whats the connection between them??
i have no idea, they dont even start with a same letter...:D





دایی سوم
یک جوری حرف می زد که انگار با یک هیولا ازدواج کرده بوده
بعد کم کم می فهمی پشت اون نقاب خانواده ی خوشبخت و ثروتمند
و همه چیز دار و به همه چیز برس دختر دایی ها
یک عالم غصه و درد و ناراحتی هست

بعد هی حرف می زنند و می زنند و می زنند
و تو خجالت می کشی از این حرف ها

چون فقط زن دایی یادت هست
که بعد از مهد کودک می امد دنبالت
برایت کلی چیز می خرید
به کپه ی در هم ریخته ی پلو و مرغ و ماست
دست نخورده توی بشقابت فقط می خندید
یخمکی که اجازه خوردنش را نداشتی دستت می داد
و دختردایی ات را مجبور می کرد
مشقش را زود تمام کند و با تو باربی بازی کند
می بردت استخر
بهت یاد داد اهنگ تولد را با پیانو بزنی
و




دیوارها بیشتر و بیشتر دارند می ریزند پایین
یک موقعی فکر می کردم چرا هیچ اتفاقی نیست
خوب این هم اتفاق بچه
زن دایی هیولا

از این بهتر؟؟


:D

می دونی؟
من داشتم کلمات را دوره می کردم
بعد اسم دیگه ی نارنج را خوندم
بعد به ترنج رسیدم

بعدا یاد قصه ی نارنج و ترنج افتادم
که یک داستان محلی ایرانی خالص هست

بعد یاد بعد از ظهرها افتادم که مادربزگم
و من وتابان کنار هم دراز می کشیدیم
بعد مامان جون قصه تعریف می کرد


بعد من یاد یک کتاب قدیمی افتادم به اسم مکر زنان
که پر از قصه های عامیانه ی قدیمی در مورد زنهای باهوش بود
:دی

و یاد قصه ی دیگه ی مادربزرگم افتادم
یک مردی می خواست بره مکه
از زنش خواست تموم اون دو ماه که اون می ره و بر می گرده روی پشت بوم
منتظرش بشینه
زنه فقط تا مدتی که مشخص هست از دور اون بالا می شینه
بعد چندتا چوب بر می داره رویش یک چادر سوار می کنه
و می ره دنبال کارش
حاجی که بعد از 2ماه بر می گرده می بینه فیگور سیاه رو روی پشت بوم
به خودش می گه عجب زن وفاداری بین از بس که اونجا نشسته مثل چوب خشک و لاغر شده

:دی

کلا یاد مادربزگم افتادم و قصه ها که خیلی دوست دارم
و قصه قصه و قصه...می تونم محقق در امور ادبیات داستانی بشم
ادبیات داستانی گذشته

بد فکری نی



خوشم فکر کنم

:))))))))):





برای شین

...I know a sad little fairy;
she is living in a remote ocean.
And she is playing her heart
into a wooden flute
A sad fairy who dais every dusk.
She is reborn the day after
right at the dawn
from a slight kiss.


:))





این روزها بیشتر خودم داستانها را به وجود اوردم
دیدم نمی تونم تا اخر فقط صبر کنم تا داستانها برایم اتفاق بیفتند
خوب می دونی؟
اگر قبول نشدم قول بده تو هم مثل بقیه
فکر نمی کنی من یک احمق بی سواد هستم



:D

روزهای مقدس کنکور به روایت دوشیزه جی ن

1-من می پرسم بچه ها درس خوندید؟
و با فوج غرولند غرغر نق نق و اه و ناله روبه رو می شوم

2-اون هر شب با گریه با مشاورش حرف می زنه

3-اون می گه من هیچی نخوندم بعدا معلوم می شه
از سال سوم 4-5باری کتاب ها را دوره کرده

4-به اون می گم من چندتا اشکال داشتم می تونم بیام از تو بپرسم؟
می گه باید برنامه ام را چک کنم وقت ازاد پیدا می کنم یا نه

5-من سر کلاس ادبیات وقت تست خوانی یکهو می زنم زیر گریه
اونقدر به هق هق می افتم که استاد می ترسه و تا دم در دستشویی دنبالم می یاد

6-به مامانم می فرمایند که خوبه موهای من کوتاهه
چون توی این دوره دخترها ریزش مو پیدا می کنند دسته ای

7-استاد ادبیات داد می زنه شماها خیلی به خودتون مغرور شدید
حالا که اینطور شد کنکور قبول نمی شوید! این خط این هم نشون

8-اون عکس تموم استادها را داخل گوشی اش کنار عکس دوست پسرش
در فلدری به نام نفس ذخیره کرده

9-مامان می گه اصلا اصراری نیست عزیزم! کنکور که تنها راه زندگی کردن نیست
فرداش می گه اگر رتبه ات خوب نشه اصلا جالب نیست

10-اون من را تهدید می کنه که به مامانم زنگ می زنه
و گزارش می ده که همایش ها را اسم ننوشته ام

11-معلوم می شه نفر اول تجربی کشور با ترازهشت هزار در تمام
کنکورهای کانون تقلب می تنموده اند

12-پسر کارنامه ی سنجش را نشون من می ده با رتبه کشوری 1
می گه می دونم جی!الان دلت می خوادمن را کتک بزنی
می گم نه نگران نباش شما!من دلم می خواد یکی خودم را کتک بزنه

13-استاد عربی توصیه می کنند که بعضی وقت ها بهتر است
خود را سنگین نگه داشته و تست را رها کنیم

14-مامان اون زنگ می زنه به کانون تا مطمئن بشه دخترش رفته کلاس

15-مامان اون مرخصی می گیره 2هفته مونده به کنکور تا در خانه باشند

16-من هرشب حوالی نصف شب از خواب می پرم تا توی تختم بشینم
و به خودم یاداوری کنم که اصلا مهم نیست! اصلا مهم نیست !فوقش این هست که قبول نمی شوم


17-اون به مامان توصیه می کنه که روز اخر نگذارند من از خونه بروم بیرون
چون یا تصادف می کنم یا مسموم می شوم


:D


از منی که هنوز نمی دونم چه کار می خوام بکنم
انتظار دارند با کنکور دادن مسیر زندگی ام را تعیین کنیم




احمق ها

6/17/11


این روزها قرار هست که بگذرند
حال وجود ندارد
همه اش اینده و گذشته هست
اینده که عملا نامعلومه

می مونه گذشته


من گذشته را نشخوار می کنم

و دلم می خواد جیغ بکشم

ولی حتی نمی تونم دهنم را باز کنم

دنیا همچنان سفیده
بدون سایه ی سبز
جدیدا سرد هم نیست
فقط برف می یاد
برف گرم


:(((
Can you hear the drums Fernando?
I remember long ago another starry night like this
In the firelight Fernando
You were humming to yourself and softly strumming your guitar
I could hear the distant drums
And sounds of bugle calls were coming from afar
They were closer now Fernando
Every hour every minute seemed to last eternally
I was so afraid Fernando
We were young and full of life and none of us prepared to die
And I'm not ashamed to say
The roar of guns and cannons almost made me cry
There was something in the air that night
The stars were bright, Fernando
They were shining there for you and me
For liberty, Fernando
Though I never thought that we could lose
There's no regret
If I had to do the same again
I would, my friend, Fernando...

6/14/11


بد نبود اگر دختری با گوشواره های مروارید


دوستم می بود




:(
می دونی؟

فکر می کنی این وبلاگ نویس هایی که من طرفدارشون هستم
خوشحال می شوند اگر بدونند من به اندازه ی
ویرجینیا و و سیلویا پ وپل ا و جین ا و هوراکی م بهشون علاقه دارم؟

نه اینکه دیوار مهمی باشم ها
نه!کلا به ذهنم رسید





پ.ن:شین این کامنت ها باز هست برای اینکه تو ی چی بگی
چون من از بس با خودم حرف زدم خسته شدم

مشکل تو این هست که زیادی کتاب می خونی
زیادی به تصاویر و داستانها و کلمات فکر می کنی
زندگی هیچ وقت توی کتاب ها اتفاق نمی افته



اون زن باهوشی هس
ولی مطمئنن زن باهوش موردعلاقه ی من نی



:|

می دونی؟
تقصیر من نبود که ابم توی یک جوب نمی رفت با معلم ها
و نمره ی عملی ام پایین بود

خانم طراحی 2که عملا بعد از عید به خودش زحمت نمی داد
همون نگاه معمولی و بی نظری که می کرد را بکنه
چون نمی تونستم مثل احمد وکیلی استادش توی دانشگاه تهران کار کنم
خطم و طراحی ام فرق می کرد

خانم عکاسی
تحقیق های دور و درازم را تشویق می کرد و می گفت معلومه حسی کار می کنی
برای همین معمولا عکس ها خوب نبود چون من تو حس نبودم حتما
نمی دونم چرا من را هم می خواست برای خودم توجیه کنه

خانم کارگاه گرافیک که درگیری داشت
که مثل یک گرافیست فکر نمی کنم
بعد هم سر جشنواره روی مخم یک پیاده روی حسابی کرد

خانم تصویر سازی
که سر کلاسش عملا یک دیوار بودم
چون افتاده بودم به تقلید کردن
و کارهام سایه ای لوس و بی معنی و بی روح
از کارهای بقیه بود

خانم خط در گرافیک و صفحه ارایی
در مورد موضوعاتی که انتخاب می کردم
باهام کلنجار می رفت همیشه

اره خلاصه دخترم!یکجورهایی جهنم بود
و گیر افتاده بودم توی کارهای تشویق شده و عالی بقیه
و یک مشت سایه تولید می کردم
به عنوان اثر هنری چون کارهای خودم بدرد نمی خورد


همه ی اینها با احتمال مطمئنانه از این گفته شد
که شاید واقعا کارهای شخصی ام هم ارزشی نداشتند




من الان دوشیزه جی هستم.در نقش مادربزگ
در حالت نشخوار خاطرات

6/13/11

حرفهای مهم تری داریم بزنیم نه؟؟

بابا سس خرید
من روی سیب زمینی های عزیز ریخت
من خورد
من به مرور متوجه شد که داره حلقش می سوزه
من به سرفه افتاد
من به اشک ریختن افتاد
من هرچی اب خورد دردی دوا نشد
من تا نیم ساعت سرفه می کرد و اب می خورد
من تنها بود

من به قوطی سس نگاه کرد
من عکس فلفل قرمز دید
من کلمه ی تند را خوند
من تصمیم گرفت تنبلی را کنار گذاشت
و خودش برای خرید رفت


من تصمیم گرفت سس را برد تهران برای برادر
برادر هم تند خورد هم سس خورد


من گفت:شوخی که نیست
540گرم سس توی اون قوطی هست

یکی باید حتما خورد
من نبود فعلا


:0

من الان شبیه کسی هستم که
روز جمعه هفت ساعت تموم با دختر دایی اش
خندیده و حرف زده اونقدر که گلوش گرفته
بعد روز شنبه با دیدن پارازیت اونقدر گریه کرده
که چشمهاش باد کرده
بعد روز یکشنبه از شدت درد پریود
می خواسته موهاش را بکنه
بعد روز دوشنبه فهمیده مسافرت کجا می خواد بره
و از خوشحالی بالا و پایین پریده




روزگار عجیبی دخترم





:((((((((:
دیدی؟
22هم هیچ اتفاقی نیافتاد
ما رفتیم بیرون
سی و سه پل و انقلاب
و دروازه شیراز
هیچی



نتیجه این شد که یک ساعت تموم
مامان را تحمل کردیم
که حرفهای خیلی نازیبایی به ملت همیشه در صحنه نسبت داد
بعد کلی غرغر کرد
بعد کلی یاد گذشته ها افتاد
بعد کلی دل سوزوند برای اونهایی که زندان هستند
بعد عکس بچه های نسرین ستوده را سرچ کرد
بعد اخبار دید
بعد ...کلا روز نحسی بود؟؟!!!!؟؟؟؟




:D

6/7/11

یک حسی به من می گه
که نباید بعد از قورمه سبزی
هندوانه میل می کردم




:D

6/6/11


Im 18 now!



and im scared ...














پ.ن:صبح شش تا پونز از نقاشی های بالای تختم افتاده بودند روی ملافه ها
به رسم هر روزقبل از بیدار شدن رو به دیوار چرخیدم تا مراسم خداحافظی از تختم را انجام بدم
بعد مجبور شدم پونز در بیارم از پایم
صبح 18سالگی ام یوخته دردناک بود:دی

6/2/11


از جمله فعالیت های قبل از کنکور
گشتن دنبال قیمت کتاب کودکان


Shin is...

امروز
خانمه با اون چادر سیاهش صورت ترگل و ورگل و زبون چرب و نرمش
گیر داد به حجاب من
و شروع کرد به حرف زدن در مورد حجاب
و ایه و حدیث و تفسیر و دلیل و مدرک اورد
و هی حرف زد و حرف زد و حرف زد و حرف زد


و من شروع کردم به شمردن درخت ها
از پشت پنجره های اتوبوس
بعد به ناخنهام نگاه کردم
که از ته کوتاهشون می کردم همیشه
به دستهام که چون موهاش را نمی زدم بقیه بهم می خندیدند
به روپوشم که سبز ماشی بود نگاه کردم که گشاد و خسته کننده و کوتاه بود
به نوک کفش هام نگاه کردم

بعد چندتا دختر واردمثلا بحث شدند
و شروع کرد دلیل و مدرک اورد و توجیه کردن


و من به گلوله ها فکردم که شلیک شدند
به تنهایی و خستگی فکر کردم
به دوستهام که دوره راهنمایی خنده هاشون متشنج و عصبی بو
د به اهنگ هایی که نمی دونستم از کجا گیر بیارم
به کارهایی که می خواستم بکنم ولی چون می ترسیدم نکردم
به مدیرمون فکر کردم که فریاد می زد اینجا مدرسه است
به شین فکردم
و میم و نون و خیلی ها که مجبور شدند بروند
به مامانم و زن عموم و عمه ام و مامان های دیگه فکر کردم
که هنوز هم که هنوزه بعد از 29سال گریه می کنند
به هاله سحابی فکر کردم
و به ادمهایی که رفتند و بقیه که موندند با کلی زخم
به این فکر کردم که زیادی زود به جایی رسیدم که حوصله ی جنگیدن ندارم


بعد به خانمه نگاه کردم
که همچنان در مورد قران و خدا و حجاب حرف می زد
و گفتم ایندفعه بعد از مدت ها خیلی بلند:سخنان گهربارت تموم شد؟

به بقیه نگاه کردم که معمولا هیچی به زبون نمی اورند
و پیاده شدم از اتوبوس



بعد فکر کردم من زیادی مودبانه حرف می زنم
با این کسایی که همه چیز را ازما گرفته اند

5/31/11


How can i be a wrong Alice when it is all my dream?
هری:ولی اگر ولدمورت از طلسم مرگبار استفاده کرده باشه
و این دفعه کسی به خاطرم نمرده باشه چطور ممکنه که من هنوز زنده باشم؟

دامبلدور:فکر می کنم خودت بدونی.به گذشته فکر کن.کاری رو که در اثر
جهل ازمندی و سنگدلی انجام داد بیاد بیار

قول بده وقتی پیر شدم بهم سر بزنی


چون تحمل پیری تنهایی مریضی و مرگ را با همدیگه ندارم





برای شین




I cant even remember...

اون غرغر می کنه حرف می زنه
اه و ناله می کنه مسخره می کنه و می زنه توی سر بقیه
بعد هی غرغر می کنه حرف می زنه
اه و ناله می کنه مسخره می کنه و می زنه توی سر بقیه
بعد هی این کار را انجام میده


مثل این هست که تموم اون 2-3ساعت را در مقابل خودم نشستم
واقعا کابوسی بودم برای خودم




شانس اوردم خیلی وقته ساکت شدم
وگرنه بقیه اطرافم دیوونه می شدند



من نمی تونم خودم را تحمل کنم
ولی 3هفته ی تموم گیر یکی بدتر از خودم افتاده بودم

:D
اون عادت زشتی پیدا کرده
مطمئن شده که من درک عمومی هنر در کنکور را بالای 60 می زنم




:D

اونها برای من هدیه کتاب می خرند
بوم بوم بوم
چون فکر می کنند من کرم کتاب هستم
بوم بوم بوم
در نتیجه در 99درصد موارد من کتاب هدیه شده را دارم
بوم بوم بوم
یا شمع و عروسک و وسایل تزیینی مزیینی می خرند
بوم بوم بوم
که در 89درصد موارد توی انباری روی همدیگه تل انبار می شوند
بوم بوم بوم
چون من خیلی موقع هدیه خریدن یا درست کردن
زیاد فکر می کنم به اون کسی که می خوام بهش هدیه بدم
بوم بوم بوم
در نتیجه فکر می کنم بقیه یک چهارم این فکرها
را نمی کنند
بوم بوم بوم
نزدیک تولدم شد یادم افتاد
چون هیچ وقت هدیه ها هدیه نبودند


من دختر لوسی ام در حال حاضر
بومب



5/29/11

هوه...نمی دونم از کجا شروع بکنم

اون گفت ون گوگ دیوونه بوده برای همین
کارهایی را که کرده نمی شه هنر به حساب اورد
چندین دفعه روی کلمه ی کریزی تاکید کرد








از اون وقتهایی بود که این حرف
نظر هرکس برای خودش محترمه
بیشتر از همیشه چرت بودن خودش را نشون داد



:D

once upon a time...







there was no Adam

no Eve
no apple...




بعد ازاین هیچ وقت فرصت پیش نمی یاد
که یک سال تموم تنها باشی توی خونه
و هر روز سیب زمینی به روش های مختلف طبخ کنی و بخوری
و مامانت هم نباشه که غرغرکنه






این روزها روزها ی مقدسی بودند فرزندم
خوب اونها را به یاد داشته باش



:D

5/25/11


در مورد اتفاقات سیاسی و اجتماعی و طبیعی دنیا و ایران

من فقط احساس بیچارگی می کنم


:((((((

گفت من از این نقاشی خاطرات خوشی دارم

:D

تو اتوبوس
دختره در مورد قضیه ی ارش و سپهر و فرهاد حرف می زد


من اون جلو می خندیدم
ایندفعه توی دلم نخندیدم


















پ.ن:دو سال دیگه مد جدید برای ابرو میاد گیریم مدلش پایین افتاده باشه
اینها که ابرو می تراشند تتو می کنند به سمت بالا و مدل شمشیری
اون موقع چطوری مد جدید می زنند؟؟

مامان از یک کیلومتری ترمز می کنه
چراغ می زنه و بوق کشدار

حالا طرف در 80درصد موارد نمی خواد دور بزنه




:D

اونها و اینها خیلی افتخار می کنند که از خانواده ن هستند
هی همه جا بزرگداشت و بهمان داشت برای دکتر ن فلان دکتر ن اون یکی دکتر ن
بهمان دکتر ن می گیرند
بعد کلی افتخار می کنند که اون یکی ن اون سر دنیا کتابی می نویسه که یک ماه جزو پرفروش های نیویورک تایمز بوده
اون یکی ن رفته فلان کنفرانس
اون یکی ن رئیس دانشگاه اصفهان بوده
فلان ن نقاش هست
اون یکی استاد و نویسنده
یک عالم دکتر ن داریم و یک عالم ن های نویسنده
بعد هی شعر می خونند و نوشته در مدح خانواده ن
دفترهای عکس و خاطره درست می کنند
و خونه های مختلفشون را به جاهای مختلف اهدا می کنند
تا پشتیبان بی سروصدای فرهنگ باشند
افتخار می کنند که از طرف پسرخاله ی نوه ی فلانی با ن فامیل هستند
بعد هی عین این گروه های سرود می گویند ن ن ن ن ن ن
بعد از اینکه جز خودشون و یکسری خانواده های اصیل بقیه نمی شناسنشون ناراحت می شوند


بعد برای اینکه حس افتخار در من ایجاد کنند
برام توضیح می دهند که من باید خوشحال باشم که از دو طرف یک ن کامل هستم
و تموم خصوصیت های گند ن ها را دوبرابر دارم
بعد برای تاثیر گذاری کاملتر
بهم اطلاع می دهند که رنگ چشم ها و موهام بخاطر این هست
600سال پیش جدم که حکیم فلان پادشاه پکیده ی فلان سلسله بوده
توی بخارا زنی از نزاد گرجی گرفته




اینجور وقت ها بدم نمی یاد دو دستی بکوبم توی سرم

5/18/11



Oh, come with old Khayyam, and leave the Wise
To talk; one thing is certain, that Life flies;
One thing is certain, and the Rest is Lies;
The Flower that once has blown for ever dies.

Khayyam

5/12/11


از تفریحات خانم جی همین بس که یوتوپ را کاملا کشف کرده
و تموم اهنگ ها و میوزیک ویدیوهای قدیمی محبوب
و فیلم ها ی ندیده و سریال های کانال دیزنی نصفه دیده
راتمام و کمال می بینه
(کنکور؟خانم جی شبیه کسی هست که تا 1ماه دیگه کنکور داره؟؟؟!!)والا

2.خانم جی در این هفته به در های متعدد بسته ای برخورد کرده

3.از دیگر افتخارات خانم جی همین بس که
شبی از شب های تابستان؟! یک قوطی کنسرو ماهی تن میل نمودند
و پشت بندش نصف سطل ماست به همراه خیار
و نمرده اند هنوز

4.خانم جی از بچگی تا الان عقده زیاد داشته
برای همین هست که الان توی گره های خودش و بقیه گیر کرده



5.خانم جی به خون خانم شین تشنه است
و مخصوصا بدش می یاد
که خانم شین سریعا
همون سوال معمول را می پرسه چرا ناراحتی؟
خانم جی به چه زبونی باید بگه چرا ناراحته؟!!
خانم شین هم الان ممکنه بدش نیاد یک مشتی نثار کنه
چون معاشرت با جی مثل معاشرت
با ماهی مرکب غول اسای دریاچه
توی هاگوارتز شده


خانم جی الان ته یک چاه نشسته و قرار هم نیست اتفاقی برایش بیفته

I’m 17!but it’s not like that I’m goanna be 17 for rest of my life it’s just it would be funny if I die in my 17s?then I have to die before my 18 birthday that it would be like 2and a half month from now!

I don’t mean like suicide or sth!it’s just the accident will took place and boom I’m not here anymore!

It’s not a big matter or sth!every sec of our life someone is dying maybe only 1m further!it’s a circle of life but without animal part!

I’v thought about dead so many times but what does really makes differences when u’r actually a dead person? As a dead person I wont feel anything and I wont care ,so what make me think that others would care?

In English class we discuss the phrase (to be or not to be?) It’s a simple phrase in grammatical view but in meaning it’s an important and big question! If u are dead u cant change anything but as a alive person u can move on with ur life u can change things but is this really matter? So we back on first page TO BE OR NOT TO BE?

People who commit suicide are not weak and coward people they are standing on edge and think its not worth to jump and reach the other side they have nothing in other side so there is no need to jump or fight!or maybe they reach that point when they are already a dead man ! its all about how meaningless a life could be!

As a weak and coward person u cant face dead as u cant face life! And beside in life is always hope u can always struggle. u are so obsess with life that u can always find some hope in it!

When u have nothing u have nothing then!

Imagine a alley lighted by orange and red color. standing under a light bulb, a figure, or maybe sited. The shadows of buildings and trees are laying on the ground, the silence of loneliness make u hear ur heart beat!u are curious about the figure, who might that be? Its just one step!

heh..that is u!closed eye and feeless face! Are u brave enough to face ur own dead body?




پ.ن:اعلامیه ی حقوق بشر نیستا!تمرین یک دختر بیچاره برای انگلیسی هست

به نظرم رسید یکهو که حرفهام انگلیسی بزنم

نه اینکه انگلیسی ماهی دارم

به هر حال دارم تمرین می کنم که انگلیسی ماهی داشته باشم

مامان فکر می کنه من زیادی به اون مسائل بی اهمیت فکر می کنم
خوب من وقتی به هیچ چیزی فکر می کنم به اون مسائل بی اهمیت فکر می کنم


فکر می کنه من زیادی تلویزیون می بینم
خوب مشکل اینجاست که وقتی اون بیداره که
وقت استراحت من هست
و من حقیقتا دارم فیلم می بینم


نکنه انتظار داره بجای حرف های معمولی فرق معماری گوتیک و رمانسک را توضیح بدم؟
یا ارایه های فلان بیت فلان شعر از فلان شاعر را بهش نشون بدم؟


:دی

برای من دل نسوزون

خودم

به اندازه کافی برای خودم دل می سوزونم