"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

3/17/12

حقا مضحکم من

و شاید به طرز غلیظی تاسف بار


در نقطه ی کوچکی ان وسط ها

بین کلمات و سطرها و داستان ها گیر کرده ام

دهنم را بسته ام

و فکر می کنم برای یک نقطه ی وسط

حرفی برای گفتن وجود ندارد


یک موقعی ارزوم این بود

اونقدر به نوع بشر خدمت کنم

که روح از بدنم جدا بشه

حالا کجام؟

هر چی بیشتر توی رشته ام برای خودم می گردم

و کله معلق می زنم

بیشتر این ابهت کابوس وار تاریخ می گیرد مرا

وسعت بودن ها و نبودن ها


اقای طراحی و خانمش

بد شکل درک می کنند ادم را

اینکه تو را می فهمند ترسناک است

خانم اقای طراحی

همه اش می خند د . مهربان نگاه می کند

و ویفر تعارف می کند

و اقای طراحی...

اقای طراحی است دیگر

تعریف ندارد

خودش است



دوشیزه جی بر اسب مراد می تازاند
مشکل اینجاست که مدت مدیدی است
زین را برعکس بسته است

3/7/12

جلسه ی پیش کلی اقای طراحی وقت گذاشت 
تا من شوق و اشتیاق به همراه موضوع برای کارم پیدا کنم
به تصویر برسم
اخرش یعنی رسیدم و کلی خوشحال و سرحال شدم

جلسه ی بعد دوباره از اول
ناراحت و افسرده و بی حرف
و خالی


اگر در اون لحظه اقای طراحی کتکم می زد 
تعجبی نداشت
:)))))))






پ.ن:هر چند ایندفعه هم منطقی برخورد کرد
قول داده بودم بزرگ بشم


:):