9/6/12
9/3/12
9/1/12
8/29/12
8/26/12
در خانه تکانی "دوست عزیز"به این برخوردم
"شعله می گوید از ادمهای بااحساس
متنفر است به احساسات خودش هم اهمیت نمی دهد دکتر می شود در امد
خوب خانه ی خوب ماشین خوب و بعد به قول خودش حال کردن و تفریح کردن را شروع می کند
اگر خواست ازدواج می کند و بچه ابدا و اصلا!مسیر زندگی اش معلوم است!یک جوری که
انگار می تواند روز مرگش را هم بگوید !....من هم می خندم به حرفهایش و می گویم:20
سال دیگر من زنگ می زنم به تو و می گویم در بدترین محله ی پاریس بدون یک شاهی پول
هستم! ادرس می دهم و تو چون خیلی منفعتی هستی حساب می کنی بیایی دنبالم و کمکم کنی
یا نیایی دنبالم! اگر ایندفعه به احساساتت مراجعه کنی با اولین پرواز خودت را به
من می رسانی و مرا از فلاکت نجات می دهی!.....شعله همیشه لبخند می زند به
حرفها و فکرهای من !می گوید تو زیادی خودت را درگیر فکر کردن می کنی!به درس فکر کن و هدفت درس باشد!."
'به گمانم بزرگ شدیم
8/6/12
7/28/12
7/2/12
6/7/12
دختر دایی نهم به خودش می گه سوپر ُپکیده
وقتی خیلی لطف داشته باشه از کلمه ی نیمه بینا استفاده می کنه
همیشه دوست داشتم
از رنگ ها برایش حرف بزنم
ساعتها از تصاویر صحبت کنم
لباس ها و گوشواره هایی که دوست دارم را از نزدیک نشونش بدم
در مورد عکس ها صحبت کنم
نقاشی ها
نمی دونم
فکر کنم دوست دارم چشم هام را باهاش شریک بشم
6/6/12
6/2/12
5/29/12
5/24/12
5/15/12
استاد شیمی نگاه عجیبی داره
تمام بچه ها را با خونسردی عجیبی تماشا می کنه
از سر تا کف
سیگار می کشه
و وقتی ساکته
انگار توی یک دنیای دیگه هست
یک لحظه وسط درس دادن
از بس به یکی خیره شده
یادش می ره همه چیز
مکث می کنه
توی چشمهای طرف نگاه می کنه
انگار می گه من همه چیزرا می دونم
می فهمم به چی فکر می کنی
دخترهای دانشگاه عاشقش هستند
و همه موقع درس دادن
نگاه زیر می اندازند
مبادا استاد
توی چشمهاشون خیره بشه
یواشکی بگه
می فهمم که داری به چی فکر می کنی
چای عطر بهار نارنج داره
چای می خورم با بوی شیراز توی... دماغم ...مغزم و روزهام
عصرها را به نشستن کنار مادی می گذرونم
سبز سبز و خارش اور و دل تنگ کننده
خیلی وقته لاک نمی زنم
شلوار جین می پوشم مانتوی رنگ و رو رفته ی سرمه ای
کفش ادیداس و یه مقنعه می کشم سرم
به ردیف مانتو های هنری توی کمدم نگاه می کنم
و می ترسم
سرگرمی جدید پیدا می کنم
خرده ریزهای کوچکی
به عنوان یادگاری
برای شین می خرم
دفتر خاطرات نمی نویسم
کمیک بوک می خونم
داستان های زرد و سطحی
اخبار گوش می دم
روی مبل جابه جا می شم
به این فکر می کنم که یک
موقع می خواستم رئیس جمهور بشم
خیلی وقته دنیا رنگ نداره
دنیای بی رنگ کم خون
5/5/12
5/4/12
قرار گذاشتیم3تا پیر دختر باشیم
من و 2تا دختر دایی هام
یک خونه ی قدیمی توی یک محله قدیمی
را انتخاب کنیم برای زندگی
که همه ی بچه ها ازش بترسند
داستانی سرزبون ها باشه
من باب اینکه 3تا جادوگر بدجنس
توی خونه ی انتهای کوچه
زندگی می کنند
چراغ های خونه که روشن و خاموش بشوند
مردم به خودشون بلرزند
هر ازگاهی برای محکم کاری
دود بنفش هم از دودکش بدیم بالا
برای اینده کلی برنامه ریختیم
چی فکر کردی...!!!؟؟؟
:)))))))))))))
دایی پنجم یک زمانی یک غول بود
غول با سیبیل های مشکی
می ایستاد توی پاگرد ساختمان
یا توی پارکینگ
جرات نمی کردی برای
دوچرخه سواری ازخونه بیای بیرون
الان غول نیست
عکس های فیس بوک را لایک می زنه
توی مهمونی ها دستت را با
محبت فشار می ده
نگرانه
که ساعت 11شب باید با اژانس برگردی خونه
گمونم بزرگ شدیم......
:)
اولین شی تاریخی ام را می گیرم توی دستم
یک بشقاب برنزی
اواخر یک دوره ی دور
باید ترسیم کنم
انالیز کنم
توی دستم می چرخونم
لمسش می کنم
نوازشش می کنم
بو می کنم
بوی فلز
نه ساعت رویش کار می کنم
رفیقهای خوبی می شیم برای هم
توی اتوبوس
اهنگ گوش می دهم
بیرون را نگاه می کنم
دستهام را بو می کنم
بوی فلز می دهند
بوی برنز
بوی یک دوره ی طولانی
که با خودم
حمل می کنم
4/28/12
4/15/12
3/28/12
Subscribe to:
Posts (Atom)