"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

9/23/13


دوشیزه جی فکر می کندعاقلانه تر است که به جای
کلاس ایلتس رفتن
به یک نفر پول بدهد 
که بشیند و به حرف هایش گوش بدهد
و با هم حرف بزنند
 Really?you dont care when you  are going to die?you dont care if you die young?

When im dead , im dead!its no longer my problem


آره عزیزم بهتره آدم توی جهنم زندگی کنه
تا توی یک هیچی بزرگ
اینطوری حداقل می دونه که جایی که تویش هست
جهنمه!فقط جهنم

9/22/13

و مامان که می خواد دلداری بده می گه
بهش فکر نکن
دماغت اتفاقا خیلی تشخص داره

9/21/13

زخم تا کجا عمیق باشد خوب می شود؟"
"این را امید ی می گفت که به دشواری نفس می کشید


وقتی مادر گرام توی تاریکی اتاق کنار پنجره
می شینه و گریه می کنه و کل 
جروبحث که قرار هست نمک زندگی مشترک باشه
به این جمله ها تبدیل می شه"بزرگترین اشتباه زندگی ام این ازدواج بود""زندگی ام کاملا از دست رفت" اون موقع دوباره و سه باره از خودم می پرسم
چی می شه که حجم زیادی ازآدمها به نقطه ای می رسند که می خواهند برگردند عقب به جایی که اولش را شروع کرده اند باید زندگی دیگه ای می داشتند و رویا ها و آرزوهای دیگری ولی الان توی این نقطه هستند ؟از خودم می پرسم 10سال دیگه 20 سال دیگه ایا من هم توی نقطه ای ایستادم ودارم از خوم می پرسم چرا همه چیز اینطوری شد؟ الان می گم این انتخاب منه این زندگی منه ولی تصویر سی ساله ام چی قرار هست بگه؟

حقیقتا این همه جملات در مورد پاس داشتن لحظات زندگی  از کجای این نویسنده ها در اومده؟این همه جمله در مورد اینکه خودت باش و زندگی خودت را بکن؟جدا کدومشون توی اون نقاط مخصوص زندگی انگشت وسطشون را نشون دنیا دادند؟؟؟




فکر می کنم بیش از اندازه با مامان و بابا و ادمهای گذشته و داستانهاشون زندگی کردم






تف




9/17/13

یعنی این موضوع های 
آیلتس را باید قاب گرفت
از بس ادونتج و دیس ادونتج
مسایل اجتماعی را نوشتم
حالم بد شد



این تو دیز سوسایتی بلاه بلاه بلاه
استادها عکس ازمرمت های غیر حرفه ای نشان می دهند
و ما هی نقد می کنیم
و چرا چرا می کنیم
ده سال دیگر 
ما همان هایی هستیم
که روی هوا هر چیزی
به دستمان رسید را با
سرهم بندی مرمت خواهیم کرد













مکتوب

9/12/13



نمی هستی

نمی هستم

نمی هست
این هم از تابستون جهنم امسال


دست می کشم روی دیوارهای 700ساله

پهن می شوم وسط شبستان خلوت تاریک روشن

به خودم می گم:جی!کجای کاری تو!؟

اگر همین علاقه ی کوچک به تاریخ نبود

زنده نبودی
دایی چهارم در سال دوم طلاقش است

و از پس زندگی مجردی بر نمی آید

مادر گرام هم خصیصه ی مادرترزا بودنش

می زند بیرون و صبح تا شب نگران

این برادر زیادی نرم و پف کرده است

تا حدی که شب ها از شدت نگرانی تمی تواند بخوابد


خانه را تصور می کنم ، از داخل
شبیه شبستان های مسجد جامع اصفهان کارشده است
با اجر
از بیرون هم تلفیقی از کاشی کاری های دوره ی صفوی کار میکنیم
با مقرنس ها ی لونه زنبوری در مدخل
راهروی ورودی به شبستان ، گچ کاری ایلخانی می شود
برق هم ندارد
صبح ها نور از نورگیرهای طاق شبستان تامین می شود
شب هم مشعل روشن می کنیم
احتیاطا تارک دنیا می شویم.
مایه ی شرمساری است
ولی این مردهایی که
پیراهن یقه دار خیلی شیکی می پوشند
با شلوار فاستونی
و ساعت سواچ می بندند
زیادی جذابند
فرقی هم نمی کندمدیر جایی باشند
یا فروشنده ی این مغازه های لوکس


9/8/13


“When we lose people we love, we should never disturb their souls, whether living or dead. Instead. we should find consolation in an object that reminds you of them, something...I don't know...even an earring” 

8/27/13

لازم نیست تا ابد سعی در این داشته باشی
که نشون بدی ،هستی

دوشیزه جی بی احساس و خالی است
متاسفانه پریود هم نیست
شب قبل از اینکه خوابش ببرد به 
خودش می گوید اخرش  همه چیز را خراب می کنم
در بازار برای خودش می گردد
در مسجد
تنها نقطه ی امیدش ان علاقه ی
کوچکی است که نسبت به تاریخ
احساس می کند و بقیه اش همه اش باد است
باد خوب دوست داشتنی
و توی خواب من گرمای بدن اون را حس می کردم
و نقش کشیدنش را
هر دو واقعی و زنده بودیم

شاید زیادی





احمق

دوست داشتم تموم تابستون عصرها بیرون ول باشم
این مانتو را بپوشم با کفش مورد علاقه ام







لابد تنهایی ول بودن به ادم خوش نمی گذره

8/22/13



فکر کنم هیچ وقت نمی تونم اون جوهر زن بودن را بدست بیارم
هر کاری هم که بکنم اون جذابیت وجود نداره










احمق
اخرش به دوستام بیش از اندازه دل می بندم









احمق

8/16/13




“One could not do without repetition in life, like the beating of the heart, but it was also true that the beating of the heart was not all there was to life.”


از محل های مورد نظر برای مردن باید به دره ها و دشت های
کردستان که سرتا سرش از مزارع و باغات پوشیده شده
اشاره نمود.

به کردستان می گویند سرزمین خورشید
 خورشیدش دیرتر غروب می کند



پدر گرام:برو یک کار دیگه بکن

جی:خسته شدم از بس که یک کار دیگه کردم
اگر میراث رفتن را از روزهایم حذف کنم
عملا چیزی باقی نمی ماند



دنیا اصلا رنگ ندارد
اصلا وجود ندارد

8/2/13

و طبق وظیفه ی مقدس یک دوست
باید

7/28/13

ست لباس زیر صورتی سیکلمه

لتس هو سکس










:))):
من می گم حتما یک دلیلی داره
ولی اصلا به خودتون زحمت دادین
بپرسین!؟

ترجیحا دوست دارم با این سفال ها بمونم تا اخرش
رابطه ای دارم باهاشون در حد رابطه ام
با کتابهام
عاشقانه و نا گسستنی
مرمت کردنشون مصداق 
عشق بازی را داره لابد








:(:

7/25/13


"But even so, every now and then I would feel a violent stab of loneliness. The very water I drink, the very air I breathed, would feel like long, sharp needles. The pages of a book in my hands would take on the threatening metallic gleam of razor blades. I could hear the roots of loneliness creeping through me when the world was hushed at 4 o'clock in the morning."

7/22/13

دوشیزه جیاطمینان دارد که چیزی
ان وسط ها خراب است
احساس نمی کند بزرگ شده
با وجود حجم لوازم ارایشی که ا
ستفاده می کند
و رنگ لاک هایی که عوض می کند
و کوزه های سفالی که مرمت می کند
انگار قرار است تا اخر 
روی همین تخت نشسته باشد
و کتاب ورق بزند









تف
تابستون همیشه فاجعه بوده
ترکیبی از گرما و تنهایی
جناب ف می نشیند ان طرف میز 
و همانطور که کار می کند 
تمام استادها و کارکنان دانشگاه را
با صحبت کردن در موردشان
به گند می کشد
با لحن ملایم و مودبی 
در حالی که کلی لبخند می زند 
و من خودم را تصور می کنم
که همان طور که لبخند می زنم
گونی گچ را روی سرش می کوبم










تف


میم شییه بچه ای است
که همه چیز را تازه کشف کرده است و فهمیده
و از چیزهایی که فهمیده
هیچ خوشش نیامده
و نمی فهمد با این فهمیدن و خوش نیامدن چه کار کند







7/20/13

جناب ف همچنان که زمین را نگاه می کند می پرسد
مگه شما دانشگاه ما درس می خونید؟






:/
ااز دست بی وفایی دوستات چی کار می کنی؟
از درون گریه می کنم  







:):

6/25/13


می تونی اماده بشی
 که خوت را یک جای دوری
به خاک بسپاری

6/20/13



هر عصر کنار مادی راه می روم و
فقط به خودم می گم
مهم نیست
مهم نیست 
مهم نیست
مهم نیست
مهم نیست
مهم نیست





6/16/13

سرجای خودمون نیستیم

"I have packed myself into silence so deeply and for so long that i can never unpack
myself using words.when i speak,I only pack myself a little differently."
هفتاد جفت گوشواره

داستان با میم شروع می شود
میم با موهای مشکی مجعد پوست طلایی
و چشمهای قهوه ای درخشان
میم با خنده های دلبرانه و لحن صحبتی که با مردان جوان 
ظریف و ملایم و جذاب می شود
تمام مردها عاشقش می شوند و از رفتارش پیداست
که  این زن است که همه چیز را عوض می کند
ومن می روم پایتخت با نیت مادرترزاوارم
که لابد نجاتش دهم
بنشیم جلویش و فقط حرف هایش را گوش کنم
و اشک های نیامده اش را بشمارم
با هم غذا بخوریم راه برویم
و میم فقط حرف بزند


و سه روز بعد فقط به خوابیدن و خواندن می گذرد
و نگاه کردن برادر و همسرش وقتی 
که همدیگر را بغل می کنند
بعد از ان نقش مادر ترزا با خواهر بزرگ بودن عوض می شود
می شوم خواهر ت ده ساله
با موهای طلایی و چشم های خاکستری
ت که پیانو می زند 
لبخند خجولانه ای دارد
و می شود تا اخر عمر خواهر بزرگش بود
داستان با اعلام رئیس جمهور منتخب تمام می شود
با چمدان بستن و نشستن در اتوبوس 
با این احساس ته غده ی اشکی ام
که دیگر نمی خواهم به نصف جهان هم برگردم



6/8/13


لا به لای کوچه های نصف جهان
سکوت سبز رنگ درخشانی خوابیده

she cant see the landscape anymore
its all painted in her greif


...



Florance and the machines 

6/6/13


اطمینان ندارم در بیست سالگی چه تصوری باید از زندگی داشت

 باید اینگونه سرسختانه به ان چسبید؟

تا ابد ابد به احساس ارامش و امنیت میان خانواده خو کرد؟به نقطه ی سکون؟

به ترسیدن و فرار کردن و پناه بردن به میان دیوارها؟






Happy B-day miss G!

5/17/13









T



"If you are in  pitch blackness
 all you can do is to sit tight until your eyes get used to the dark."






سکوت بعد از ارام گرفتن باد در گندم زار

درخشان است

قابلیت متلاشی کردن تمام دنیا را در خود دارد

5/16/13


الف دختر خوبی است

می گوید تو تا به حال عاشق نشده ای

که بفهمی

و لبخند می زند
 



در اردیبهشتِ نصف جهان باید رفت بیرون

انقدر راه رفت که پاهایت را حس نکنی

 اماده باشی که در کنار رودخانه یا مادی قلبت بگیرد

. بمیری و اخرین تصویری که می بینی

برگ های سبز درخت ها باشد با پس زمینه ای از اسمان

5/7/13


نباید کسی را با انگشت نشان بدهید


 این همه خود خوری که تحمل می کنم

سر روابط داشتن با ادمهای دانشگاه

این همه عذاب که سر خجالت و ناراحتی ام

با خودم این ور و ان ور می برم را

به عنوان موفقیت ثبت کنم؟


این نید آو سام وان...اِ فرند...


تصمیم به خواندن کتاب "در جست و جوی زمان از دست رفته" گرفته ام

همیشه کتاب مقدسی بود

برای خواندش انگار که باید به سن خاصی می رسیدم

یا اداب و مناسک خاصی را اجرا می کردم

همین الان هم تصمیم به خواندن گرفتن

شبیه دست درازی به ساحت مقدس شخصی با شی قدسی است

می گفتند برای خواندنش باید صبر کنم

بزرگ شوم

زندگی کنم

ولی دیدم بیش تر از این نمی شود منتظر

زندگی بود که قرار نیست وجود داشته باشد





مادر گرام در یکی از چندین انفجارهای خشمش

همه چیز را به هم می پیچد

تمام وجودم را بالا و پایین می کند

مادر فهمیده ام کمتر

از همیشه می فهمد

می گوید:نا امیدم کرده ای

برای هیچ چیز نمی جنگی

برای خواسته هایت

همیشه دختر کوچولوی زندگی ات بوده ای

در انتظار پرنس با اسب سفید

مادر فهمیده ام معنای سکون و سکوت را نمی فهمد

در زندگی اش هیچ وقت دیوار نبوده


پدر جناب ف استاد مرمت نقاشی سه پایه ای است

چشم های مشکی بدون احساسی دارد

با صدای یکنواخت و ارامش می شود خوابید

و نقشش در کارگاه از چکشی که با ان میخ می کوبیم

کمتر است

وی معتقد است

که این ترم جمعی از احمق ترین

و اصطلاحا اُسکول ترین دانشجویان مرمت

را درس می دهد

5/4/13

در این"خودم"بودن
 افتخاری نیست

ب حالش بد است
می تواند در همین لحظه 
و همین ساعت قبر خودش را بکند
  از بس که درد دارد
به مرد جوان زنگ می زند
می گوید تنهاست
مریض است
ایا مرد جوان با او به بیمارستان می اید؟
مردجوان می گوید نه
ب به قطرات اشکش که می چکند
نگاه می کند
می گوید:من چقدر احمقم