9/23/13
9/22/13
9/21/13
وقتی مادر گرام توی تاریکی اتاق کنار پنجره
می شینه و گریه می کنه و کل
جروبحث که قرار هست نمک زندگی مشترک باشه
به این جمله ها تبدیل می شه"بزرگترین اشتباه زندگی ام این ازدواج بود""زندگی ام کاملا از دست رفت" اون موقع دوباره و سه باره از خودم می پرسم
چی می شه که حجم زیادی ازآدمها به نقطه ای می رسند که می خواهند برگردند عقب به جایی که اولش را شروع کرده اند باید زندگی دیگه ای می داشتند و رویا ها و آرزوهای دیگری ولی الان توی این نقطه هستند ؟از خودم می پرسم 10سال دیگه 20 سال دیگه ایا من هم توی نقطه ای ایستادم ودارم از خوم می پرسم چرا همه چیز اینطوری شد؟ الان می گم این انتخاب منه این زندگی منه ولی تصویر سی ساله ام چی قرار هست بگه؟
حقیقتا این همه جملات در مورد پاس داشتن لحظات زندگی از کجای این نویسنده ها در اومده؟این همه جمله در مورد اینکه خودت باش و زندگی خودت را بکن؟جدا کدومشون توی اون نقاط مخصوص زندگی انگشت وسطشون را نشون دنیا دادند؟؟؟
فکر می کنم بیش از اندازه با مامان و بابا و ادمهای گذشته و داستانهاشون زندگی کردم
تف
9/17/13
9/12/13
خانه را تصور می کنم ، از داخل
شبیه شبستان های مسجد جامع اصفهان کارشده است
با اجر
از بیرون هم تلفیقی از کاشی کاری های دوره ی صفوی کار میکنیم
با مقرنس ها ی لونه زنبوری در مدخل
راهروی ورودی به شبستان ، گچ کاری ایلخانی می شود
برق هم ندارد
صبح ها نور از نورگیرهای طاق شبستان تامین می شود
شب هم مشعل روشن می کنیم
احتیاطا تارک دنیا می شویم.
8/27/13
8/22/13
8/16/13
8/2/13
7/25/13
"But even so, every now and then I would feel a violent stab of loneliness. The very water I drink, the very air I breathed, would feel like long, sharp needles. The pages of a book in my hands would take on the threatening metallic gleam of razor blades. I could hear the roots of loneliness creeping through me when the world was hushed at 4 o'clock in the morning."
7/22/13
7/20/13
6/25/13
6/16/13
داستان با میم شروع می شود
میم با موهای مشکی مجعد پوست طلایی
و چشمهای قهوه ای درخشان
میم با خنده های دلبرانه و لحن صحبتی که با مردان جوان
ظریف و ملایم و جذاب می شود
تمام مردها عاشقش می شوند و از رفتارش پیداست
که این زن است که همه چیز را عوض می کند
ومن می روم پایتخت با نیت مادرترزاوارم
که لابد نجاتش دهم
بنشیم جلویش و فقط حرف هایش را گوش کنم
و اشک های نیامده اش را بشمارم
با هم غذا بخوریم راه برویم
و میم فقط حرف بزند
و سه روز بعد فقط به خوابیدن و خواندن می گذرد
و نگاه کردن برادر و همسرش وقتی
که همدیگر را بغل می کنند
بعد از ان نقش مادر ترزا با خواهر بزرگ بودن عوض می شود
می شوم خواهر ت ده ساله
با موهای طلایی و چشم های خاکستری
ت که پیانو می زند
لبخند خجولانه ای دارد
و می شود تا اخر عمر خواهر بزرگش بود
داستان با اعلام رئیس جمهور منتخب تمام می شود
با چمدان بستن و نشستن در اتوبوس
با این احساس ته غده ی اشکی ام
که دیگر نمی خواهم به نصف جهان هم برگردم
6/8/13
5/17/13
5/7/13
تصمیم به خواندن
کتاب "در جست و جوی زمان از دست رفته" گرفته ام
همیشه کتاب مقدسی
بود
برای خواندش
انگار که باید به سن خاصی می رسیدم
یا اداب و مناسک
خاصی را اجرا می کردم
همین الان هم
تصمیم به خواندن گرفتن
شبیه دست درازی
به ساحت مقدس شخصی با شی قدسی است
می گفتند برای
خواندنش باید صبر کنم
بزرگ شوم
زندگی کنم
ولی دیدم بیش تر
از این نمی شود منتظر
زندگی بود که قرار نیست
وجود داشته باشد
مادر گرام در یکی
از چندین انفجارهای خشمش
همه چیز را به هم
می پیچد
تمام وجودم را
بالا و پایین می کند
مادر فهمیده ام
کمتر
از همیشه می فهمد
می گوید:نا امیدم
کرده ای
برای هیچ چیز نمی
جنگی
برای خواسته هایت
همیشه دختر
کوچولوی زندگی ات بوده ای
در انتظار پرنس
با اسب سفید
مادر فهمیده ام
معنای سکون و سکوت را نمی فهمد
در زندگی اش هیچ
وقت دیوار نبوده
Subscribe to:
Posts (Atom)