شین عزیزم دیروز وسط
حرف زدن هایت
ع هم سرو کله اش پیدا شد
که از مریض شدن و حال روحی بدش حرف می زد
و بعد میم و ف
در حالی که من در تلاش بودم
بر روی کار دانشگاهم
تمرکز کنم
و جواب تو را درست و حسابی بدهم
وسط همه ی این نقش مشاور بازی کردن
به روزی فکر کردم
که در دبیرستان
وقتی در مورد جعفر پناهی حرف زدی
من به خودم گفتم
بلاخره پیدا کردم آدمی
خارج از این حلقه ی روشنفکرهای دوستان
و خانواده را
که علاقه ی من به ادبیات و تاریخ و فیلم برایش
مسخره نیست
که برخلاف تمام دخترهای
مدرسه است
کمی دیوانه است
عجیب و غریب است
آتشش تند است
و کم مانده همه ی ما را به سوختن دهد
باورکن این محیط های کوچک و بسته
مثل مدرسه که می رفتیم
نه فقط در ونکوور خودشان
را تکرار کرده اند
که در اینجا هم
هزار باره تکثیر شده اند
حتی در میان این آدمهای سیگار به دست
که حرف از فلسفه می زنند
و به مارکسیسم باور دارند
یا زیادی مدرن هستند
و تمام سنت و تاریخ گذشته را زیر سوال می برند
و انگشت وسطشان رو به همه چیز و همه کس است
همه ی این آدمهایی که از آزادی دم می زنند
آنها هم بلد هستند
خوب همه چیز را کثیف کنند
پشت سر آدمها حرف بزنند
زندگی شان را با پرچسب ها تعریف کنند
آخرش باید فاصله ات را حفظ کنی
برای خودت جلو بروی
به دور از همه ی این هیاهو ها
و رنگ ها
و کلمات درخشان