"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

5/7/17

میم برمی گردد به نصف جهان
و شین
و شاید ف 
و من کمتر از هرزمانی می توانم باشم

تبعیدیان سودایی




پ.ن:"آخرین بار به زادگاهت بازگشتی ،به آغازگاه ،تا بدانی که راه دیگری را می شد برگزید
"  و زندگی می توانست جور دیگری باشد
چطور می شه
چیزی را نگه داشت
که از اول هم مال
خودت نبود؟



این نهایت تلاش
برای اینکه وارد زندگی شخصی
طرف نشوی
به احساس ها و فکرهایش
دسترسی پیدا نکنی قابل تقدیراست
خصوصا این موضوع
که اسمش می شود
احترام گذاشتن
 از بقیه ی قسمت هاجالب تر است



و بادی
که همچنان برمی گردد به عقب
هنوز تکه های بزرگی 
از گذشته را حمل می کند





P.S:A man of glass
Awaits his days
A man, a man
Without a cause
A gaze





3/28/17

"In these realms both heritage and history have publicly
acknowledge roles;the public wants to be sure which is which
and so exaggerates their differences. But history differs from heritage not,as people generally suppose,in telling the truth,but in trying to do so despite being aware that
truth is chameleon and its chroniclers fallible beings."
"نمونه ی کاملی از زن شرقی است"
-چرا؟ چون احساس هایش تمام زندگی اش را فراگرفته است؟
چون تلاش می کند آنها را شریک شود؟
در آنها غرقت کند؟



و فکر می کنند با زیر سوال بردن تمام این موضوعات
نشان می دهند که تا چه اندازه مردانی روشنفکر و مدرن هستند





"The youngsters have been taught 
history as they were taught math-as a 
finite subject with definite right
or wrong answers{...}written as if
their authors did not exist,as if they were 
simply instruments of divine intelligence 
transcribing official truths."


زن اصرار می کند
و مامور دارو های مخدر
انبارهای دانشکده ی علوم پزشکی
با جدیت و خشونت
با لجبازی خاصی
جوابش را نمی دهد







و امروز به پایان می رسد
این روزهاهمه چیز انگار در "پایان" خلاصه می شود
آدم های دور وبر در انتظار پابان هستند
پایان گرفتن رابطه
پایان گرفتن زندگی
پایان گرفتن روزها
و دوشیزه جی شدیدا دلش می خواهد
که این آدم ها را رها کند
برود یک جایی 
بدون هیچ کدامشان
نقطه ی ثابت زندگی هیچ کس نباشد













P.S:"everyone parts with everything eventually "

3/27/17


if i embrace you close to my heart
then will you see what i see now?
will you listen?

"He was sitting there, staring at us , wondering or perhaps smiling 
, he knew more than anyone about the ends."
برای خودم هم احمقانه است
که از شکستگی قلب حرف بزنم
با این حال سنگینی که در وجودم
است را چه کنم؟
چطور توصیفش کنم؟






2/23/17


تاریکی 
و صدای قلبش تا ابد
و بودن
هست شدن
یافتن

2/19/17

شین قرار شد بعد از مرگم
گوشواره هایم بین 
تو و ف 
و هر دوست دیگری
تقسیم شود


مادر خوبی برایشان باش
پ، چشم هایتان رنگ هم است
بود
هست





تصور کن یک سال قبل از انقلاب ، شب ، در داروخانه را مثل همیشه می بندی ، برمی گردی خانه ، و صبح مرده ای ، درِ 
داروخانه  چهل سال باز نمی شود ، همه چیز همانطور است که رها کرده بودی ، حتی اکسیژن ، اکسیژن چهل سال پیش است. خاطرات ، کلمات و زندگی ات برای همیشه در آنجا حبس شده است.

2/18/17

گوشواری از دو گیلاس سرخ همزاد؟
یا دو قطره ی خون؟
دو قلب کوچک پرخون؟
بوی کنجد و چای سبز
ترکیب عجیب تری برای ساخت 
کرم دست نبود؟
و به همین بوی عجیب دل بستم
دوشیزه جی از مادرش یاد گرفته است
سنت خانوادگی است
نسل در نسل
که در تنهایی
زیر لحاف و بالش 
پنهان شود 
و اشک بریزد
برای همه ی دنیا



تو باور می کنی؟

مادربزرگ در باران مرد
و عمودکتر
ز در پاییز 
در زیر برگریزان درختان آتش گرفته و سرخ
امروز هم هوا سرد بود
با باد بدجنسی که سوزن هایش آماده بود
در جایی باران می بارید
و برف
و آسمان غمگین بود
-Why are you crying?
-It heals the heart,they say.
-does it?

2/12/17

پسربچه نه ساله است
خسته در آغوش پدرش قرار گرفته است
با دست ها و پاهای لاغر و کم خون
موهایش بر اثر شیمی درمانی ریخته است
 برایش قصه تعریف می کنم
و ادا در می آورم 
لبخند می زند
لبخندی آرام و متین

مرگ وقتی جوان است شکل
زشت و کریهی به خودش می گیرد





P.S:" Only the death stays 18 forever." H.Murakami
حق با تو است شین
با این قوم سرگردان چه کنیم؟

2/7/17

مردی که راهنمایمان شد
چشم های خاکستری
عجیب و شفافی داشت
و میل برای حرف زدن
برای گفتن و گفتن
علاقه ی کوچکی ته حرف هایش
به تمام آن بناهای تاریخی وجود داشت
علاقه و کنجکاوی که از
مبلغی که در آخر می گرفت
بزرگتر بود
میل به شریک شدن
تاریخ اش با یک غریبه
و من بهش گفتم 
آخرش اون می میره
باید قبول کنیم
فاجعه ای اتفاق نیفتاده
نمی افته
فقط اون دیگه نیست
همین

می تونیم به قدرت باد ایمان داشته باشیم عزیز جان؟
به قدرت آفتاب ؟
قدرت جاده هایی که به ناکجا آباد می رسند؟
به افق ؟
به جلو رفتن؟
بال زدن پروانه ها در شکم
شستن رخت در معده

و بعد من به خودم گفتم
این همه آدم 
زندگی اشون را می کنند
بدون ذره ای توجه
بدون این حجم غلیظ و انباشته ی فکر
چرا نمی تونم؟





P.S:"That is how the men and women lived,walking,finding no rest."

And my dreams were  the sequels to my reality

1/24/17


ضعیف شدنش را می بینم
تحلیل رفتن ماهیچه ها
لرزش دست
و ذره ذره آب شدنش
 و با وجود همه ی اینها
سه چهار ساعتی با هم ابرها 
 برف و گنجشگ ها را
تماشا می کنیم
و حرف می زنیم


They say "Home is where the heart is"

where should you go
when you are tired of searching?

به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود"
"چنانکه پای به برف فرو شود به عشق فرو شدم.



احتمالا باید مطابق با تعبیر بایزید بسطامی به این متن فکر کنم
ولی بدون دو خط بعدی اش می شود  تعبیر پر احساس
و زمینی را پیدا کرد
مخصوص ما
زمینیان





He asked me what is it that i see in him?
i could've gone on and on about
how kind, funny,smart,likable,
sometimes lost he is
i could've named fifty more
general adjectives to describe
him
but non of that matters 
its just that i dont feel weird and
out of place with him
he is just right
right
r
i
g
h
t

1/19/17


از آن لحظه هایی بود 
که با خودم حفظ می کنم ، 
می برم جلو ،
و وقتی آرام گرفتم برای آخرین بار
همراهم ذره ذره می شود و به پایان می رسد.

و فکر کردن بودنت گوجه گیلاسی جانم  
از فکرهای آرامش بخش این دنیا است
 وقتی تا نیمه های شب بخاطر حجم بیش از اندازه ی فکر نمی شود خوابید.


در تمام زندگی خواب باد را دیده ام
به صدایش گوش داده ام 
ساعت ها و ساعت ها
 سرنوشتمان این است عزیز جان که باد همیشه
ناگهانی پیدایش شود
در زندگی مان
باد عزیز و دوست داشتنی 
بادی که نمی ماند هیچ وقت

1/18/17


What is it about human heart  that you can be happy at the same time you feel sorrow?!

1/11/17

و من هم دلم برایت تنگ می شود
برای حرف هایی که می زنی
روراستی که غافلگیرم می کند
سکوتی که شریک می شویم
خاطراتی که تعریف می کنی
و می گویی :عمر دنیا برمن گذشته است گلی.
و باعث می شود من یاد داستان های هزار و یکشب بیفتم
یاد آدمهای جهاندیده ای
که در قهوه خانه ای می نشستند
و با وجود جوانی ظاهری 
از کهن ترین اسرار خبر داشتند



1/9/17

تلاش برای نزدیک شدن به یک ادم
مثل زبان زدن به استیل منجمد؟
یا تعبیر پراحساس تری می شود
پیدا کرد؟






We hate too soon
We love too quickly 
Living in our own bubble 
I hope you find your 
Way out



پ.ن:"در سخت ترین وضعیت ها و تنهاترین زمان ها قابلیت این را داریم که از دیگران متنفر شویم.
از دیگران برای نبودنشان ،برای تلاش ناچیز و کمرنگ شان در نزدیک شدن به لایه ی اصلی درد در ما."ج.ن







رنگ لاک ارتباط مستقیمی دارد با احساسی که می کنیم
با کسی که هستیم 
من الان کی هستم؟ 
دخترغرغرویی از طبقه ی متوسط

شاید هم نزدیک پریودم است


فیلینگ بلو؟
آر 
یو 
مای 
بلو؟
برای لغو امتحان فردا
حتما باید یک نفر می مرد این وسط
اینکه یک نفری نبود
که انتظارش را داشتیم
بحث اش جدا است 


:)))

1/7/17

It is all about
What you want
And what you don't know
You desire deep down 
ز:اخرش اسم همه ی این ترکیبات 
را اشتباه می نویسیم 
استاد هم از اون خنده های ملیحش
انجام می دهد

دوشیزه جی: حداقل جلوی روی خودمون
برگه تصحیح نمی کنه
از دور مورد تمسخر قرار بگیریم
خیلی مهم نیست

و این چنین است تلاش و کوشش
دانشجویان ارشد برای 
به خاطر سپردن اسم 
گالاکتوگلوکومانان
یا 
آرابینوگلوکونوروزایلان




هیچ کداممان یادمان نبود
امروز روز تولد مامان است
کیک خانگی ، گل های رنگارنگ
و یک عالم بغل کردن و بوسیدن
برای پایان خوب امروزش کافی است؟
 یا فقط شش ساعتی که در بیمارستان
گذراند را به یاد می آورد؟ 




نور خورشید
تا وسط خانه خودش را بکشد جلو
فقط برای اینکه 
زمانی که برای مدت کوتاهی 
روی فرش دراز می کشی
یادآور این باشد 
که همه ی دنیا
تا چه اندازه می تواند
گرم و درخشان باشد 

1/3/17

می تونستم روی آش کشک
دوغ بخورم
که تا فردا یک دور
کامل بمیرم
و زنده بشوم
تا اندازه ای شبیه
به جنازه باشم
که کسی از من
نخواد 
ارائه درمورد هیچ 
موضوعی بدهم
.




ولی این کار را نکردم
چرا؟
هنوز این سوال را از خودم می پرسم




:)))))
As i was sitting there
told myself that i have to 
be more courageous
have to,it is a "must"
so that i can ...
و دیشب دوباره
سرو کله  ی موجود کوچولوی 
بی قرار پیدا شد
نشست وسط ذهنم
و شروع کرد به جویدن ریز ریز همه چیز
 برای همین وقت هاست
که خدا را اختراع می کنند
یا برنامه ی تمام زندگی شان
را با جزییات کامل می نویسند.
He said he is old.
and i thought i've been feeling
old since i was 21 or so as if 
 life has nothing 
no more 
what makes us feel old?
the passing of days,months,years 
or the burden we carry?
the memories 
the feelings 




پ.ن: "کدام بیشتر سنگینی می کند بر کمر آدم ،غم ها یا خاطرات؟" پ.نرودا


1/1/17

و زندگی همه اش بشود
اگر اینطور
اگر آن طور


"What if?"

12/31/16


خواب مادربزرگ را می بینم
زن آرام و ساکت زندگی ام
با چشم های سبز و موهای قهوه ای روشن
با تمام زن های فامیل که مرده اند
نشسته اند دور تا دور اتاق
هبچ کدام نگاهم نمی کنند
حتی مامان جون
همه چیز زیادی خاکستری
مه آلود و گرفته است
فقط همهمه ی آرامی
از حرف زدن
همزمان به گوش می رسد.


12/30/16

روز خوش
روز خوش 
روز خوش
روز
خوش
ر
و
ز
خ
و
ش

12/29/16


شبیه راهبه ای شده ام
که برای گناه نکردن
با میل جنسی اش مبارزه می کند
در اینجا مسئله دقیقا میل جنسی نیست

خارش و سوزش و میلی ته وجودم است
برای فکر کردن به تو
و صحبت کردن با تو
که سعی می کنم در عمیق ترین
قسمت های ذهنم پنهان کنم


"Though it is a hopeless act"





پسردایی دوم تا دو سال پیش
زبان کُره ای می خواند
عاشق بازیگر های کره ای 
فیلم ها
و داستانهایشان بود
قرار بود طراح بازی های کامپیوتری شود
و برود کره
از آنجا کارت پستال بفرستد
و دل ما را آب کند

و امروز با لپ های گل انداخته
در مورد اینکه 
برای دوست دخترش چه بخرد می پرسد


:))))

12/28/16





Back to real life.
Long nights 
Tones of unfinished works
Unsaid words
Unseen dreams
Untold stories



"Time is a healer but also a killer."
در مورد پ می نویسم در دفتر یادداشتم
بخش زیادی از زندگی 
گنج دفن شده ای زیر خروارها خاک است
در اعماق 
گرم 
گرم 
گ
ر
م
دستت را جلو ببری و گوشت و پوستش را حس کنی
از همه ی اینها رد بشوی
به قلب برسی به شش ها ، به حرکت هرآنچه سرخ است
و زنده
برای مدت کوتاهی 
بدون اینکه به ادامه ای فکر کنی 
به جلو رفتنی

برخلاف همیشه اینبار تمامش 
نه برای سرپوش گذاشتن بر احساس گناه
و عذاب وجدان
که برای خودم بود

12/27/16

یک بخشی از شناختِ بقیه
حرفهاشون در مورد خودشون هست
توصیفات و تعریفاتشون از "خود" و بخشی
حرف ها و رفتارها و کارهایی
که می بینیم ازشون
غیر ارادی و ناآگاه




"Think of it as a whole"

12/26/16












It was one of those days,hours,moments
That you wish life had a stop bottom
To freez the wind, the rain,the silence,the person;you are sharing all of those things with
To stop everything
To become infinite



But all you can do
Is taking  mental pictures
For the times you are lost and hopless again.

12/24/16

Can i trust myself 
to be my true self 
on that day?
شین عزیزم دیروز وسط 
حرف زدن هایت 
ع هم سرو کله اش پیدا شد
که از مریض شدن و حال روحی بدش حرف می زد
و بعد میم و ف 
در حالی که من در تلاش بودم
بر روی کار دانشگاهم 
تمرکز کنم
و جواب تو را درست و حسابی  بدهم
وسط همه ی این نقش مشاور بازی کردن
به روزی فکر کردم 
که در دبیرستان 
وقتی در مورد جعفر پناهی حرف زدی
 من به خودم گفتم
بلاخره پیدا کردم آدمی 
خارج از این حلقه ی روشنفکرهای دوستان
و خانواده را
که علاقه ی من به ادبیات و تاریخ و فیلم برایش
مسخره نیست
که برخلاف تمام دخترهای 
مدرسه است
کمی دیوانه است
عجیب و غریب است
آتشش تند است
و کم مانده همه ی ما را به سوختن دهد
باورکن این محیط های کوچک و بسته 
مثل مدرسه که می رفتیم
نه فقط در ونکوور خودشان 
را تکرار کرده اند
که در اینجا هم 
هزار باره تکثیر شده اند
حتی در میان این آدمهای سیگار به دست
که حرف از فلسفه می زنند
و به مارکسیسم باور دارند
یا زیادی مدرن هستند
و تمام سنت و تاریخ گذشته را زیر سوال می برند
و انگشت وسطشان رو به همه چیز و همه کس است
همه ی این آدمهایی که از آزادی دم می زنند
آنها هم بلد هستند
خوب همه چیز را کثیف کنند
پشت سر آدمها حرف بزنند
زندگی شان را با پرچسب ها تعریف کنند
آخرش باید فاصله ات را حفظ کنی
برای خودت جلو بروی
به دور از همه ی این هیاهو ها
و رنگ ها 
و کلمات درخشان 




 Sometimes i just dont want to understand
human mind 





The magnificent and fearful death




12/20/16

امشب با تصویر دوران کودکی ام
به پایان می رسد
از اسیر شدن خورشید به 
د ست اهریمن
و به درازا کشیدن شب
بی انتها
 تاریکی تا ابد 



صدای باران در این تاریکی

Then i promised myself i would never ever be that person again.
have i kept my promise?





پ.ن:"زندگی قرار بود رشته ای بی پایان از تصمیمات اخلاقی پی در پی باشد." ک.فوئنتس
ازدواج کردی ؟
از اولین سوال های راننده ی تاکسی بود که در ترمینال گرفتم
برای گشتن اطراف کاشان
داشتم به این فکر می کردم
که مطابق با تربیت و روش های مادر عزیزم در طی این سالها عمل کنم
که شامل باز کردن در تاکسی و پرت کردن خود به بیرون و یا استفاده از کوله پشتی برای کتک زدن
راننده می شد یا روش خودم را در پیش بگیرم
که آخرش روش خودم را در اختراع داستان به کار گرفتم
و از نامزد مرده در اثر سرطان صحبت کردم
ممکن است این وسط یکی دو قطره اشک هم ریخته باشم
که باعث شد دو، سه ساعت گشتن در اطراف کاشان
همراه شود با سخنرانی طولانی راننده 
درباره ی سرطان
و صحبت کردن با جزییات از دوستان و آشناهایی که 
همه به نحوی سرطان داشتند.



پ.ن:باید  باید باید رانندگی کنم
پ.ن:راننده های تاکسی شیرازم آرزوست 


:)))

Dad has this thing (obsession,interest?!!)about giving you life lessons by telling stories of his past with the addition of complete analysis on human feelings and behavior .today he was talking about his youth days when he first arrived in Tehran,how sensitive and shy he was.how  awkward he seemed to others when he stayed with my uncle ,the one who was mayor of Tehran at the time and lived a modern life among the rich and powerful .Dad felt humiliated facing all those glorious people and things so eventually he left uncle's house to escape that life style.He had difficulty talking to woman, acting all mighty and ignorant but this was all just a way to hide his shyness and interest ,to hide his fears.
i believe he was in love with a Russian girl in a Iran-Soviet Union institute and the girl was interested in him as well but he never got the courage to ask her out .all those things disappeared when he joined the left party and dissolved .
I've heard these tales all my life, they never get old ,just makes me wonder about how right i can be with my judgments when half the truth about human behavior is hidden?

12/18/16

بهترین بخش این هفته سفر تنهایی فردا به کاشان است
و ترسناک ترین بخش تصور همه در این مورد  است که اتفاقی برایم می افتد .
معلوم نیست بعضی آدمها واقعا نگران می شوند یا چون  عادت کرده اند برای خودشان نگرانی می سازند ؟! 

12/16/16

آقای دکتر
دکتر
دکتر
دکتر
د
ک
ت
ر

12/15/16



که
نود و ششمین گوشواره ام را خریدم
از همین الان احساس بهتری دارم نسبت به دنیا



ترم دیگر تصمیمم را عملی کنم
و انصراف بدهم از این  دوره ی ارشدی
که در زرورق پیچیده شده بود
و بدون مقدمه در دستم گذاشتند
 آنوقت این تصمیم از سر ترسم است
از ادامه دادن و راه حل مورد علاقه ام که فرار کردن است؟
یا واقعا احساس می کنم
نه من قرار است چیزی به این 
دوره اضافه کنم
و نه این دوره چیزی به من ؟
یا مریضی پدر گرام است
که توجیه کارهای نکرده ی
این روزهایم شده؟؟؟


دلم می خواهد مطمئن باشم که
مشکلم پدر گرام نیست
که اصرار می کند
مقاله هایم را کامل کنم
در کنار ایتالیایی ،آلمانی
وژاپنی مورد علاقه ام را هم بخوانم
نقاشی کنم
 بروم ازبکستان
ودنیا را بیشتر و بیشتر کشف کنم
حتی یک جورهایی به جایش زندگی کنم


You were right to tell me that we are just a dreamer .we are still those 14-13 year old girls ,always dreaming and making stories about everything.
Somehow I'm  tired of it.
 somehow I want to grow up .
and somehow I know those dreams and stories are part of who we are
فکر می کنم اگر استاد فن شناسی شمشیر خیالی اش را از 
نیام بیرون بکشد و سرم را گوش تا گوش ببرد
به خودش لطف می کند
و کمی هم به من



البته همیشه در حال نواختن
تار و سه تار تصورش کرده ام
شاید بهتر باشد
تار یا سه تار خیالی اش
را محکم به سرم بکوبد





12/13/16

و این متون همه اش فقط و فقط  بازی با کلمات است
کلمات پرپیچ و تاب و شاعرانه
در واقعیت دیوارنگاره های مذهبی
د راین زمان ، در این بخش از تاریخ مان
نشانگر چه بخشی از جامعه هستند؟
هنوز توانایی ایجاد احساس غرور ملی و مذهبی را دارند؟
یا صرفا هستند چون همیشه بوده اند؟

آرزوی مرگ می کردم

این آخرین حرف زن جوانی بود
که از دست قاچاقچیان انسان نجات پیدا کرده بود



چندبار در زندگی مان آرزوی مرگ کرده ایم؟
آقای ط مسنول کارگاه های دانشکده است
امروز به اجبار سه ساعت دفترش را با من شریک شد
برایم تعریف کرد که می خواهد پست کاری اش را تغییر بدهد
برود جای دیگری از دانشگاه،کار کم دردسرتر 
و سخت گیری می کنند و حاضر نیستند چنین اجازه ای به او بدهند
در مقابلِ " آقای ط در این چهار سال نصف مشکلات من را در دانشگاه
مسزولیت پذیری و دقت شما حل کرده 
"و حتما برای همین مسئولیت سنگینی که اینقدر خوب از پسش برآمده اید نمی گذارند بروید
چشمانش شد ازآن  نگاه هایی که می گویند خوب داری سرم را شیره می مالی 
و کاسه ام را چرب می کنی در عین حال که با کمی خوشحالی و تعجب هم همراه بود
آخرش با خنده گفت که بقیه هم با همین حرف ها اجازه نمی دهند بروم
و بعد همه ی وجودش شد نا امیدی و خستگی





12/11/16

یکی  از بدترین بخش های کارهای اداری
بیرون کشیدن قرنها اسم ورسم خانوادگی است
که شاید این وسط اسم آشنایی
بیرون بیاید
برای یکی دو روز جلو افتادن
کار باید اسم قلان دکتر و بهمان دکتر
را تف کرد توی صورت آدمهای آن طرف میز
در عین حال که به این فکر می کنی
 بقیه ی آدمها چه می شوند؟
کسانی که هیچ چیزی ندارند؟
نه این طناب های دراز اسم را
و نه بقیه ی طناب های
 دنیا را
نمی دونم کجا قدمهایم را اشتباه برداشته ام
که به جای اینکه به شیمی و ساختار مواد برسم
به موضوعاتی رسیده ام 
که کسی جز خودم را راضی نمی کنند

چه کسی قرار است در آینده 
در چشمانت غرق شود گوجه گیلاسی جانم؟؟
بابا دچار تب و لرز می شود
و به نظر می رسد به همراهش
مامان ، خانه و کل زندگی مان
دچار تب و لرز می شود
شاپرک را بعد از شش سال در اتوبوس می بینم
رژ قرمزی دارد و گیس بافته بلند سیاهی از زیر شال نارنجی زرد خوشحالش 
بیرون افتاده است
اول فکر می کنم که قرار است به روی خودمان نیاوریم 
که همدیگر را می شناسیم
بعد تصمیمش عوض می شود
در مورد نامزدش حرف می زند
عکسش را نشانم می دهد
و تمام وجودش یک لبخند بزرگ است وقتی
از روز آشنایی شان صحبت می کند
الان در یک خیریه کار می کند
مربوط به بچه های بی سرپرست
اصرار می کند که "برای تو هم خوب است بیایی ،
 مخصوص شخصیت تو است این کارها"و در همان حال من در ذهنم 
لیست بلند کارهای نکرده ای که می خواهم انجام بدهم را مرور می کنم
مجبورم بسنده کنم به این فکر که هر ماه مبلغی  کمک می کنیم
به خیریه های مختلف 
و در جواب تمام شوق و ذوقش فقط لبخند بزنم.

I had this weird dream about my Prof marrying his wife Naz again in a remote mountain village,
and there was that man again , couldn't make out his face , but i knew he was someone familiar, a friend maybe, a friend from another dream, he didn't talk.he simply was there.
not sure what i fear most,the things that are going to happen or the ones that never happened?

12/10/16

شین یکی از آن وقت هایی است
که می خواهم دیوانه شوم
و نامه ی بلندبالایی بنویسم 
و با میخ بکوبم به پیشانی 
این مرد روشنفکر زندگی ات
سرش داد بزنم که بساط 
دوستت دارم هایش را جمع کند
وقتی نمی تواند مسئولیتش
را بپذیرد
می گویند شاه می بخشد وزیر نمی بخشد
من وزیر این داستان هستم ظاهرا
و این خرد نیاکانمان که در 
یک جمله به ما رسیده است 
نمی تواند تمام حسم را به قضیه تغییر دهد
 وقتی می بینم... نه ...می شنوم
می خوانم که تنها در شب نشسته ای
مقاله هایت را می نویسی و برف را تماشا می کنی

12/8/16


They have invented a new phrase "Poetry in rundown places"
the poetic feeling you get, seeing  ruins is understandable
but is it right to encourage romanticizing destruction?

امروز تصمیم می گرفتم
از همین شهر بلیط بگیرم و ادامه بدهم
شهر بعدی و شهر بعدی
هیچ وقت برنگردم 
تبدیل بشوم به بخشی از ترس های
دوران نوجوانی ام
بی خانمانی که گم شده

12/7/16

You are an old soul
you know that,don't you?

فکر می کنی اگر تجربه ی زندگی 
طولانی مدت در دنیاهای دیگر را می داشتم
 تمام مکان هاو اشیایی که در 
اینجا برایم معنا دار و 
تعجب برانگیز هستند 
معنایشان را از دست می دادند؟
مطمئنم که شبیه داستان پرنده ای نیستم
که چون دنیای دیگری را نمی شناخت
قفس اش بهشت بود برایش

من فقط وفادارم به مکان ها
و اشیا

نمی دونم تا کی باید به خواب دیدن ادامه داد
به خواب بودن

 داشتم دنبال موضوع دیگری در کتابخانه می گشتم 
چشمم به یک ردیف کامل کتاب از هنرهای ژاپن افتاد 
 وسوسه ای  گریبانم را گرفت و یک ساعتی تمام کتاب ها را دیدم
در همین دیدن ها بود که جرقه ای زده شد در ذهنم که چرا تا این اندازه  به ادبیات
ژاپن علاقه مند شده ام و برایم جذاب است 
در کنار لطافت و ادب بی اندازه و اهمیتی که به هرچه زیبا است 
 می دهند سردی و خشونت پنهانی وجود دارد در فرهنگ شان آنچنان
دقیق و ظریف در بین آن همه آرامش و نرمی پیچیده شده است
که تا مدت ها نمی فهمی وجود دارد

مثلا در حال بریدن سر یک نفر هستی 
و زیر لب یکی از عاشقانه ترین 
و رمانتیک ترین شعرهای جهان
را می خوانی 



12/5/16

دوازده سیزده ساله بودم
و او یکی از زن های الگوی زندگی ام
کتابدار کتابخانه بود با ناخن های بلند لاک زده
موهای مشکی صاف که همیشه سیگار می کشید
و قهوه می خورد
با من فلسفه می خواند
مثلا می خواست امتحان کند
که فلسفه درس دادن به یک مبتدی
چطور است
و یک روزبی دلیل
صحبت هایش رسید به اینکه
بگوید یک زن باید همیشه اسرار آمیز باشد
تمام وجودش گنج نهفته ای باشد
که کسی نبیند و نفهمد
ذره ذره بیرون بریزد 
و در آخر هم نگذارد شریک زندگی اش
یا کلا مردها به روح و قلبش دست پیدا کنند
و ساعت ها سرزنش شدم که بیش از اندازه
وجودم شفاف و مشخص است
بعد از آن روز دیگر نرفتم ببینمش 
فاصله را حفظ کردم 
و پشت مادر گرام که دوستش بود پنهان می شدم


امروز که دیدمش هنوز نمی توانستم راحت حرف بزنم
صرفا ادب تکراری بود
پیر شده بود
چندین کتاب فلسفه نوشته بود
سیگار نمی کشید
قهوه نمی خورد
هنوز گنج نهفته اش را داشت؟
یا شریک زندگی اش را؟
قلب و روح چطور؟






please bury me with my earrings when i die 
so that future humans if any still roamed the world 
and did some archaeology can find a
grave of a woman obsessed with earrings





:))))
یکی از مفاهیمی که الان برای "صلیب" هست تداعی 
چهارجهت زمین و نقطه ی تلاقی اونها در مرکز و به نوعی آسمان هست
جالبی اش اینجاست که صلیب شکل و سمبلی نیست
که با مسیحیت به وجود بیاد
ولی قبل از مسیحیت چنین معنایی نداشته
مسیح را به صلیب کشیدند و بعد برای صلیب 
معناسازی کردند
به صلیب معنا بخشیدند که به یک شخص معنا و قدرت ببخشند
یا برعکس یک شخص با مرگش بر یک"فرم"به اون معنا و قدرت سمبولیک داد؟؟




12/4/16



کلافه ام ، شب نمی توانم بخوابم
و صبح ها نمی توانم تمرکز کنم 
بر مسیر و رابطه ای که بین
دیوارنگاری مذهبی ایران ، اوایل مسیحیت
با قدرت سیاسی پیدا کرده ام 
موجود بی قرار داخل وجودم
 دوباره سرو کله اش پیدا شده است
شروع کرده است به جویدن آرام
ذهنم 
حتی ادبیات هم نمی تواند آرامش کند
کتاب هایم را نصفه رها می کنم

موجود وقت شناسی نیست

After all these years ,it is unbelievable  that the only thing they ask is why i haven't find a man in my life .
Then they all nod and say:"you were  always the strange one."


:))))) 
گاهی وقت ها اصلا متوجه نقشم 
نمی شوم در زندگی  بقیه ی آدمها
آنقدر در تلاش برای این هستم
که زنی فروتن و ملایم ومتین باشم
با تمام قوانین و چهارچوب هایم 
سازگاربشوم
  ناخودآگاه جلوی خودم را می گیرم برای حرف زدن
برای گفتن از چیزهای که ممکن است مهم باشند

12/2/16

در نصف جهان باران می بارد
و من هربار که برای پیاده روی زیر باران 
و تماشای خیابان های خیس می روم 
حرف تو را به یاد می آورم شین
که می گفتی 
"دقیقا چه چیز باران را تماشا می کنی؟"


:)))))

آیدین سخت مستاصل است 
و تلاش می کند در دو ساعت بحث از پشت تلفن
پدرگرام را قانع کند که باید امیدوار باشد 
و پدر گرام با آرامش  تارک دنیا واری 
برایش توضیح می دهد 
که مرگ موضوعی است که مدت ها برایش حل شده
مرز و قدرت مرگ و زندگی را می شناسد 
و دلیلی برای حرف های برآب و تاب 
و رنگارنگ نیست

پدرگرام می فهمد که آیدین می ترسد
ترسی که از کودکی وقتی پدراصلی اش
جلوی چشمانش تیرباران شد 
در وجودش رخنه کرده و تا الان همراهش آمده
بابا خیلی خوب می فهمد 
که برادرم ترس ها و ناراحتی هایش
را پشت نقاب همین بحث ها پنهان می کند 
و ذره ذره در همین سکوت و نهفتگی است
که غرق می شود 
  
الف را می بینم 
چیپس و پنیر می خوریم و از دانشگاه ، زندگی ای که جا گذاشته ایم
و کتاب های تیاتر صحبت می کنیم 
و روزمان در دیوانگی فاجعه باری در اتاقک پرو
فروشگاه های بزرگ به پایان می رسد 
در حالی که عکس می گیریم و می خندیم