"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

12/11/16


چه کسی قرار است در آینده 
در چشمانت غرق شود گوجه گیلاسی جانم؟؟
بابا دچار تب و لرز می شود
و به نظر می رسد به همراهش
مامان ، خانه و کل زندگی مان
دچار تب و لرز می شود
شاپرک را بعد از شش سال در اتوبوس می بینم
رژ قرمزی دارد و گیس بافته بلند سیاهی از زیر شال نارنجی زرد خوشحالش 
بیرون افتاده است
اول فکر می کنم که قرار است به روی خودمان نیاوریم 
که همدیگر را می شناسیم
بعد تصمیمش عوض می شود
در مورد نامزدش حرف می زند
عکسش را نشانم می دهد
و تمام وجودش یک لبخند بزرگ است وقتی
از روز آشنایی شان صحبت می کند
الان در یک خیریه کار می کند
مربوط به بچه های بی سرپرست
اصرار می کند که "برای تو هم خوب است بیایی ،
 مخصوص شخصیت تو است این کارها"و در همان حال من در ذهنم 
لیست بلند کارهای نکرده ای که می خواهم انجام بدهم را مرور می کنم
مجبورم بسنده کنم به این فکر که هر ماه مبلغی  کمک می کنیم
به خیریه های مختلف 
و در جواب تمام شوق و ذوقش فقط لبخند بزنم.

I had this weird dream about my Prof marrying his wife Naz again in a remote mountain village,
and there was that man again , couldn't make out his face , but i knew he was someone familiar, a friend maybe, a friend from another dream, he didn't talk.he simply was there.
not sure what i fear most,the things that are going to happen or the ones that never happened?

12/10/16

شین یکی از آن وقت هایی است
که می خواهم دیوانه شوم
و نامه ی بلندبالایی بنویسم 
و با میخ بکوبم به پیشانی 
این مرد روشنفکر زندگی ات
سرش داد بزنم که بساط 
دوستت دارم هایش را جمع کند
وقتی نمی تواند مسئولیتش
را بپذیرد
می گویند شاه می بخشد وزیر نمی بخشد
من وزیر این داستان هستم ظاهرا
و این خرد نیاکانمان که در 
یک جمله به ما رسیده است 
نمی تواند تمام حسم را به قضیه تغییر دهد
 وقتی می بینم... نه ...می شنوم
می خوانم که تنها در شب نشسته ای
مقاله هایت را می نویسی و برف را تماشا می کنی

12/8/16


They have invented a new phrase "Poetry in rundown places"
the poetic feeling you get, seeing  ruins is understandable
but is it right to encourage romanticizing destruction?

امروز تصمیم می گرفتم
از همین شهر بلیط بگیرم و ادامه بدهم
شهر بعدی و شهر بعدی
هیچ وقت برنگردم 
تبدیل بشوم به بخشی از ترس های
دوران نوجوانی ام
بی خانمانی که گم شده

12/7/16

You are an old soul
you know that,don't you?

فکر می کنی اگر تجربه ی زندگی 
طولانی مدت در دنیاهای دیگر را می داشتم
 تمام مکان هاو اشیایی که در 
اینجا برایم معنا دار و 
تعجب برانگیز هستند 
معنایشان را از دست می دادند؟
مطمئنم که شبیه داستان پرنده ای نیستم
که چون دنیای دیگری را نمی شناخت
قفس اش بهشت بود برایش

من فقط وفادارم به مکان ها
و اشیا

نمی دونم تا کی باید به خواب دیدن ادامه داد
به خواب بودن

 داشتم دنبال موضوع دیگری در کتابخانه می گشتم 
چشمم به یک ردیف کامل کتاب از هنرهای ژاپن افتاد 
 وسوسه ای  گریبانم را گرفت و یک ساعتی تمام کتاب ها را دیدم
در همین دیدن ها بود که جرقه ای زده شد در ذهنم که چرا تا این اندازه  به ادبیات
ژاپن علاقه مند شده ام و برایم جذاب است 
در کنار لطافت و ادب بی اندازه و اهمیتی که به هرچه زیبا است 
 می دهند سردی و خشونت پنهانی وجود دارد در فرهنگ شان آنچنان
دقیق و ظریف در بین آن همه آرامش و نرمی پیچیده شده است
که تا مدت ها نمی فهمی وجود دارد

مثلا در حال بریدن سر یک نفر هستی 
و زیر لب یکی از عاشقانه ترین 
و رمانتیک ترین شعرهای جهان
را می خوانی 



12/5/16

دوازده سیزده ساله بودم
و او یکی از زن های الگوی زندگی ام
کتابدار کتابخانه بود با ناخن های بلند لاک زده
موهای مشکی صاف که همیشه سیگار می کشید
و قهوه می خورد
با من فلسفه می خواند
مثلا می خواست امتحان کند
که فلسفه درس دادن به یک مبتدی
چطور است
و یک روزبی دلیل
صحبت هایش رسید به اینکه
بگوید یک زن باید همیشه اسرار آمیز باشد
تمام وجودش گنج نهفته ای باشد
که کسی نبیند و نفهمد
ذره ذره بیرون بریزد 
و در آخر هم نگذارد شریک زندگی اش
یا کلا مردها به روح و قلبش دست پیدا کنند
و ساعت ها سرزنش شدم که بیش از اندازه
وجودم شفاف و مشخص است
بعد از آن روز دیگر نرفتم ببینمش 
فاصله را حفظ کردم 
و پشت مادر گرام که دوستش بود پنهان می شدم


امروز که دیدمش هنوز نمی توانستم راحت حرف بزنم
صرفا ادب تکراری بود
پیر شده بود
چندین کتاب فلسفه نوشته بود
سیگار نمی کشید
قهوه نمی خورد
هنوز گنج نهفته اش را داشت؟
یا شریک زندگی اش را؟
قلب و روح چطور؟






please bury me with my earrings when i die 
so that future humans if any still roamed the world 
and did some archaeology can find a
grave of a woman obsessed with earrings





:))))
یکی از مفاهیمی که الان برای "صلیب" هست تداعی 
چهارجهت زمین و نقطه ی تلاقی اونها در مرکز و به نوعی آسمان هست
جالبی اش اینجاست که صلیب شکل و سمبلی نیست
که با مسیحیت به وجود بیاد
ولی قبل از مسیحیت چنین معنایی نداشته
مسیح را به صلیب کشیدند و بعد برای صلیب 
معناسازی کردند
به صلیب معنا بخشیدند که به یک شخص معنا و قدرت ببخشند
یا برعکس یک شخص با مرگش بر یک"فرم"به اون معنا و قدرت سمبولیک داد؟؟




12/4/16



کلافه ام ، شب نمی توانم بخوابم
و صبح ها نمی توانم تمرکز کنم 
بر مسیر و رابطه ای که بین
دیوارنگاری مذهبی ایران ، اوایل مسیحیت
با قدرت سیاسی پیدا کرده ام 
موجود بی قرار داخل وجودم
 دوباره سرو کله اش پیدا شده است
شروع کرده است به جویدن آرام
ذهنم 
حتی ادبیات هم نمی تواند آرامش کند
کتاب هایم را نصفه رها می کنم

موجود وقت شناسی نیست

After all these years ,it is unbelievable  that the only thing they ask is why i haven't find a man in my life .
Then they all nod and say:"you were  always the strange one."


:))))) 
گاهی وقت ها اصلا متوجه نقشم 
نمی شوم در زندگی  بقیه ی آدمها
آنقدر در تلاش برای این هستم
که زنی فروتن و ملایم ومتین باشم
با تمام قوانین و چهارچوب هایم 
سازگاربشوم
  ناخودآگاه جلوی خودم را می گیرم برای حرف زدن
برای گفتن از چیزهای که ممکن است مهم باشند

12/2/16

در نصف جهان باران می بارد
و من هربار که برای پیاده روی زیر باران 
و تماشای خیابان های خیس می روم 
حرف تو را به یاد می آورم شین
که می گفتی 
"دقیقا چه چیز باران را تماشا می کنی؟"


:)))))

آیدین سخت مستاصل است 
و تلاش می کند در دو ساعت بحث از پشت تلفن
پدرگرام را قانع کند که باید امیدوار باشد 
و پدر گرام با آرامش  تارک دنیا واری 
برایش توضیح می دهد 
که مرگ موضوعی است که مدت ها برایش حل شده
مرز و قدرت مرگ و زندگی را می شناسد 
و دلیلی برای حرف های برآب و تاب 
و رنگارنگ نیست

پدرگرام می فهمد که آیدین می ترسد
ترسی که از کودکی وقتی پدراصلی اش
جلوی چشمانش تیرباران شد 
در وجودش رخنه کرده و تا الان همراهش آمده
بابا خیلی خوب می فهمد 
که برادرم ترس ها و ناراحتی هایش
را پشت نقاب همین بحث ها پنهان می کند 
و ذره ذره در همین سکوت و نهفتگی است
که غرق می شود 
  
الف را می بینم 
چیپس و پنیر می خوریم و از دانشگاه ، زندگی ای که جا گذاشته ایم
و کتاب های تیاتر صحبت می کنیم 
و روزمان در دیوانگی فاجعه باری در اتاقک پرو
فروشگاه های بزرگ به پایان می رسد 
در حالی که عکس می گیریم و می خندیم