"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

9/7/12


می خواستم برم تهران برای اینکه مرد جوان خاص و متفاوت
اون یا بهتر بگم دوست اون را ببینم
الان می ترسم
فکر می کنم بهتره نرم
نبینم
مجبور نباشم دست بدم
و بگم خوشحالم از اشنایی تون
بگذارم همه چیز بدون تصویری
از ادمهای جدید بگذره

مامان و بابا بعضی شب ها

از بیرون غذا می خرند

مزه روی میز می چینند

دوتایی می نشینند در سکوت

لیوان شراب قرمز خونگی به دست

خیلی هم عمیق لذت می برند

خودم ادم افتضاحی هست
شاید برای همین هست که یک مدتی نیستش
به اون می گفتم دختر طلایی ته ته ذهنم
بخاطر پوست سبزه و سایه چشم طلایی اش
ساعت ها حرف می زد
اونقدرکه سکوتش هم توی حرف زدنش پیدا می شد
مادر تموم دوستاش و مادر مامانش و خواهرش .و حتی خودش بود
گاهی وقت ها ته چشمش پوزخند می دیدی
می دونی؟می تونست نمونه ی یک نقاشی فوتوریستی باشه از
بس روحا و فیزیکا حرکت داشت


به هر حال سخته ادم مادر همه ی دنیا باشه

9/6/12


بعد از یک مدتی که حرف نزنی
بقیه حتی اگر توی این توهم باشند
که می خواهند حرفهایت را بشنوند
چیزی به گوششون نمی رسه