"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

5/17/13









T



"If you are in  pitch blackness
 all you can do is to sit tight until your eyes get used to the dark."






سکوت بعد از ارام گرفتن باد در گندم زار

درخشان است

قابلیت متلاشی کردن تمام دنیا را در خود دارد

5/16/13


الف دختر خوبی است

می گوید تو تا به حال عاشق نشده ای

که بفهمی

و لبخند می زند
 



در اردیبهشتِ نصف جهان باید رفت بیرون

انقدر راه رفت که پاهایت را حس نکنی

 اماده باشی که در کنار رودخانه یا مادی قلبت بگیرد

. بمیری و اخرین تصویری که می بینی

برگ های سبز درخت ها باشد با پس زمینه ای از اسمان

5/7/13


نباید کسی را با انگشت نشان بدهید


 این همه خود خوری که تحمل می کنم

سر روابط داشتن با ادمهای دانشگاه

این همه عذاب که سر خجالت و ناراحتی ام

با خودم این ور و ان ور می برم را

به عنوان موفقیت ثبت کنم؟


این نید آو سام وان...اِ فرند...


تصمیم به خواندن کتاب "در جست و جوی زمان از دست رفته" گرفته ام

همیشه کتاب مقدسی بود

برای خواندش انگار که باید به سن خاصی می رسیدم

یا اداب و مناسک خاصی را اجرا می کردم

همین الان هم تصمیم به خواندن گرفتن

شبیه دست درازی به ساحت مقدس شخصی با شی قدسی است

می گفتند برای خواندنش باید صبر کنم

بزرگ شوم

زندگی کنم

ولی دیدم بیش تر از این نمی شود منتظر

زندگی بود که قرار نیست وجود داشته باشد





مادر گرام در یکی از چندین انفجارهای خشمش

همه چیز را به هم می پیچد

تمام وجودم را بالا و پایین می کند

مادر فهمیده ام کمتر

از همیشه می فهمد

می گوید:نا امیدم کرده ای

برای هیچ چیز نمی جنگی

برای خواسته هایت

همیشه دختر کوچولوی زندگی ات بوده ای

در انتظار پرنس با اسب سفید

مادر فهمیده ام معنای سکون و سکوت را نمی فهمد

در زندگی اش هیچ وقت دیوار نبوده


پدر جناب ف استاد مرمت نقاشی سه پایه ای است

چشم های مشکی بدون احساسی دارد

با صدای یکنواخت و ارامش می شود خوابید

و نقشش در کارگاه از چکشی که با ان میخ می کوبیم

کمتر است

وی معتقد است

که این ترم جمعی از احمق ترین

و اصطلاحا اُسکول ترین دانشجویان مرمت

را درس می دهد

5/4/13

در این"خودم"بودن
 افتخاری نیست

ب حالش بد است
می تواند در همین لحظه 
و همین ساعت قبر خودش را بکند
  از بس که درد دارد
به مرد جوان زنگ می زند
می گوید تنهاست
مریض است
ایا مرد جوان با او به بیمارستان می اید؟
مردجوان می گوید نه
ب به قطرات اشکش که می چکند
نگاه می کند
می گوید:من چقدر احمقم

4/27/13

نام
نام 
نام
نام
نام
نام
نام
نام
نام
نام
نام
نام
نام
نام
ن
ا
م


جناب ف مرد جوانی است
مذهبی با ته ریش و پیراهن یقه بسته
پسر استاد است 
و دمش کلفت
نوزده ساله است و زن دارد
به چشم هیچ کداممان نگاه نمی کند جز زنش
فقط با او می خندد




 در مورد موسیقی که حرف می زند
با برق چشمهایش می شود تمام شهر را روشن کرد
محرم و نامحرم یادش می رود
همه چیز می شود فقط موسیقی
به گفته ی خودش از صدای باران گرفته
تا موسیقی هدفمند سیاسی این روزها
ویا اواز سنتی استاد صُدَیف

زندگی کردن در تصورات و رویا مسخره است
ادم وقتی این را می فهمد که یکهو
خودش را غافلگیر می کند
که وسط صحنه ای در ذهنش نشسته است
که اتفاق نیافته
دنیایی را ساخته از یک کلمه
یک حرف و رفتار که واقعا وجود ندارد
و بعد در این تصورات
من همه اش حرف می زنم
برخورد می کنم
هستم

اما اخر اخرش نشسته ام
روی همان صندلی
داخل حیاط

4/23/13

من همه اش به خودم فکر می کنم
به خودم که یک جایی
غیر از اینجا که هستم
هست

4/21/13



احتمالا همه به این حجم
فشرده ی عصبی در هم مچاله
که مضطرب و خسته و غرغرو است
کلی می خندند
ترجیحا دوست دارم
یکی از همین وقت ها روی
کف سرد سنگی دانشگاه ولو شوم




کجاست اون "همه"؟؟؟

بعد من خودم را تصور می کنم
که نشسته ام انجا
در یک کافه ی خوب
با پنجره هایی که نور بعد از ظهر را خیلی
لطیف می اورند داخل
بوی مخصوص کافه هم هست
در ذهنم من با جدیت تمام انجا نشسته ام و حرف می زنم
برای انها
حرف می زنم و حرف می زنم

4/9/13


بعد از چهل سال
برگشتن به شکنجه گاهت
کابوس است
حتی اگر این بار
عنوان بازدید کننده از
موزه ای را داشته باشی
که پشت صحبت های
راهنماهایش
و ماکت های مومی
زندانیان
فقط زرق و برق ببینی
و خودپسندی 
 حکومت فعلی را نسبت
به دوام قدرتش
بابا کلا حرف نمی زند
هرازگاهی شاید در های راهروهای
بند ها را باز و بسته میکند
وبه صدایش گوش می دهد
من فقط اشکهایم را قورت می دهم
هیچ چیز بدتر ازبرگشتن
 به جایی نیست که
از ان خلاص شده ای