"It was so gorgeous it almost felt like sadness."B.Y

11/30/16

And 
the 
world
is 
going 
to be 
a
hell
you just 
have 
to wait
for 
the 
war 
to happen
here,
to 
you.
نمی دونم چرا حساسیت پیدا می کنم به وقتی که کسی می گوید "هیچ تغییری نکرده ای"انگار بیش از اندازه به توصیفات از زن های جوان در کتاب ها معتاد شده ام که همه شان چشم های غمگینی دارند
که با تو صحبت می کند و عمق و ژرفایش رازهایی را در خود پنهان کرده است.





شدیدا دلم می خواهد یک کار دیوانه وار بکنم شین
از آن کارهایی که همیشه از بس ملایم و محتاط بوده ام 
فرار کرده ام از انجامش 
مثلا حرف تو را گوش کنم 
و ای میل بزنم به او
و بگویم برویم بیرون 


نیاز دارم به کتک شاید هم پفک




:))))
They always say "we can not imagine what you are going through.","it must be really hard for you." 
And I just want to scream that I don't pity myself or
 my life so I don't need you to do it for me.




But smiling is all I do
I have  butterflies in my stomach,with a heart heavy and beating anxiously,the tears start to run down my face and I'm reading "understanding of early Christian art".
 can't find the connection between the book and my tears.


:))))):
خانه ی سین بزرگ ،سفید و پر نور است 
پر از گیاه 
و لاله های چراغ قدیمی ،قرمز و پرخون 
ساعت ها در مورد خاطرات دانشگاه ، دیوانگی های ب و زندگی زناشویی حرف می زنیم 
بعد جلوی سماور می نشینیم ، سین چای می ریزد 
و در سکوت و نور آفتاب در پناهگاهش 
به دور از تمام شلوغی های دنیا به هم لبخند می زنیم.

11/29/16

They have changed dad's medications . I was right to think that there is no hope  for cure just endless years of drugs and injections to keep the cancer at its first stages . They all insist on; me, living my life to the fullest . They think I have to leave Iran ,finding  a new life ,new experiences to become  who I really am. They want me to study , to fall in love , to find myself.
But what is family but a part of my life,part of who I am?
I should at least try.
I owe this to myself,to them.
فردا قرار است سین را ببینم
بعد از پنج ماه
سین ازدواج کرده است 
با مردی سبزه رو و قد بلند که لهجه ی اصفهانی غلیظی دارد
و حرف هایی به من می زند که شدیدا آن روی زنانه ام را بالا می آورد و عصبانی ام می کند
روزهای گرم و پخته ی چهلستون را بیاد می آورم
 که ساعت ها در حالی که داخل دیوارها چسب تزریق می کردیم 
با سین بحث می کردم در مورد اینکه
 چرا حق طلاق و حق حضانت و تحصیل و خیلی حق های دیگرش را نمی خواهد 
چرا باید همه چیز را بپذیرد 
سکوت کند و لیست خواسته هایی که برای خودش داشته را تکه تکه کوتاه کند 
شاید من نمی فهمم ،درک درستی از وضعیت و شرایط آدمها ندارم.
 بیش از اندازه در جعبه ام فرو رفته ام که ببینم  واقعا چه چیزهایی برای بقیه مهم است.

11/28/16

زن جوانی است هم سن و سال من
با چشم های بی تفاوت و خسته ای که فکر می کنی 
هیچ وقت قرار نیست از شادی بدرخشند
با پوست آفتاب سوخته و دست های خشک و شکم برآمده از فرزند سوم
پسرکوچکش در بخش مراقبت های ویژه است
تمام خانواده اش در روستایی درصد کیلومتری نصف جهان
و خودش در شرف زایمان است
منتظر است آمبولانسی بیاید و برود به بیمارستان دیگری 
که بخش زایمان دارد
پرستارها در مورد اینکه چه کسی همراهش برود با همدیگر بحث می کنند
آنقدر هاله ی تنهایی و خستگی اش قوی است 
که نمی شود برای همدردی کنارش نشست و حرف های دلگرم کننده ی احمقانه زد 

امشب بعد از سی و سه سال 
آدمی از گذشته ها دوباره در زندگی مان پیدایش شد
از رفقای کمونیستی که در سال های اوایل انقلاب
 در بین شلوغی آدمها گم می شدند
و نمی شد به یافتنشان امیدی بست
پیغامش در فیس بوک به مادر گرام می رسد 
تمام گذشته برای هزارمین بار زنده می شود 
اشک هایش را نگاه می کنم و هیجانش برای زنده یافتن بخشی از گذشته
هرچند دور و رنگباخته
خیلی ها در گوشه های خاطرات منتظر نشسته اند که کسی پیدایشان کند

11/27/16

In my sleep i keep going back to that same place,
A house, old one,probably was built around the first decades of  Pahlavi period. 
everything is in black and white like old movies, there is no one, no movement,no sound.
standing there with a heart beating furiously i know something is going to happen but it never does.

شین ، واقعا لازم هست که دوباره رانندگی کنم
نیاز فاجعه باری دارم به  مکان های تنهایی
که در خواب نیمروزی زیر آفتاب نفس می کشند.

My obsession with women in old family photos 
is just a constant reminder of what kind of woman i want 
to be.
پ را می بینم در ذهنم که بزرگ شده
با چشم های درشت مشکی و موهای انبوه مجعد
پ بازیگوشی که دیوانه وار می خندد
ممکن است عمه صدایم کند 
دور خانه بچرخد 
و مجبورم کند همبازی بازی های اختراعی اش بشوم
شهربازی برویم و پارک 
الان اما بزرگ شدنش را از پشت دوربین های گوشی می بینیم
در اولین بارهایش نیستیم
و سخت اندوه آور است که مادر و پدری که تمام این سالها منتظر نوه بوده اند 
با تولدش در وضعیتی هستند که نمی توانند
در کنارش باشند و وقتی برای اولین بار غذا می خورد یا می نشیند 
با لبخند همراهی اش کنند.

11/26/16

مادر گرام نگران است 
مرغ سرکنده ای است که دور خودش می چرخد 
نظم طبیعی رخدادها دیگر معنی نمی دهند 
با وجود تمام سختی های زندگی اش 
می بینم که اینبار بین ادامه دادن و سکون را انتخاب کردن مردد است
یکبار ، سال ها پیش مردی را از دست داد
 که فکر می کرد زندگی شان قرار است 
تا ابد ادامه پیدا کند 
و امروز ،فکر می کنم از اینکه دوباره باقی بماند
.و زندگی را با جای خالی دیگری ادامه دهد سخت می ترسد



I've preserved myself from fire for such a long time 
that i can not remember its light nor its warmth.
inside this void , like  first humans, i am waiting 
for that sparkle , that flame; Prometheus brought to earth.
می دونی ؟ اول نمی فهمیدم این علاقه ام به تصاویر مذهبی اسلامی از کجا می یاد
فکر می کردم دنباله ی کار پروژه نهایی دانشگاهم هست.
وهرچه که بیشتر جلو رفتم بیشتر متوجه شدم که به ریشه های قلبی ام در اساطیر و افسانه ها و داستان های مردمی برمی گرده .
به اون بخشی از علایقم که از بچگی بهشون چنگ زده بودم و با خودم آوردم بالا
به مطالعاتی که درباره ی اساطیر داشته ام.
شین ، ظاهرا من هنوز امیدوارم به جلو رفتن
چون هربار جایی قرار می گیرم که برایم بی اندازه آشنا هست

We tried really hard to be someone
to define ourselves by choosing our future job.
i can see the idiocy in it now,I've seen it before but back then
i was thinking it would be possible to live with titles, to live with 
this endless rows of labels,thought it be easier this way.
its just so unfair to this world that constantly moves and changes its form in a sarcastically repeated ways.

11/25/16

I am metaphorically a tree,rooted to this land so deep that it frightens me sometimes.
Shin sees me differently,they all do.
maybe i am talking way too much about freedom.
they probably see that other person in me.

10/25/16

Dear miss G
Im now writing this  as your 23self.im still alone,Shin is still my BFF though she might not know it.M & F are still my buddies.im not that sad and hopless anymore . now i begin to embrace the fact that im a giver(how arrogant and egoistic that sounds)   , being kind and taking care of people around me is part of who i am, there are times when I hate all of them for leaving me behind for not trying to listen for once but i accomplished  what you tried so hard to achieve "it doesn't matter ".i found that the most important loves in my life are my books, history and art.they are the ones that saved me over and over and im happy to tell you we did a great job in finding peace with ourselves. There are times when i become that coward  one ,but well we have come a longe way there is still a road ahead. I haven't been in  love with a stranger and i dont think that ever gonna happen so we should get used to living by ourselves and working .im way pass that stage of making love with your work and university major ,we are practically a married couple of four years .Dad has cancer and as you know im not one of those optimistic people who belive in a cure but im trying really hard to enjoy the present with him and with my mom going all anxious and depressed.stay strong and quite :)))
Yours
MissG,23
P.s:i now have 90 pairs of earings,yay for us :)))